شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلداراز دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار
ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل سازایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشدای دیده! اشک میریز، ای سینه! باش افگار
هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقمراه زیارت است این، نه راه گشت […]
