گنجور

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

دل خون و جگر پرخون بار دگرم شب شد

خونخواری امشب را اسباب مرتب شد

هر جام که ساقی داد از بخل مرا نیمه

چون یاد لبت کردم از گریه لبالب شد

بگرفت تب هجرم درد سر من اکنون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

دور از توام افتاده بر بستر درد و غم

یک پای درین عالم یک پای درآن عالم

راه دل و دینم زد آن عارض گندمگون

نبود بجز این معنی میراث من از آدم

خوی کرده رخت بارد از قرص قمر پروین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

ساغر مه نو باشد خالی شده مپسند آن

ناگشته مه نو پر نوری ندهد پنهان

نشکفت دلم تا تو بر من ندمیدی دم

بی باد بهار اری غنچه نشود خندان

عشق تو خلاصم کرد از بند خردمندی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

ای در دهن تنگت جلاب شکر پنهان

در سنبل شبرنگت برگ گل تر پنهان

سی و دو بود آن لب هرگه به شمار آری

یعنی که بود در وی سی و دو گهر پنهان

با هرکه دوچار افتی کام دو جهان یابد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی

بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی

دلها به دم رخشت هست از رگ جان بسته

آیند کشان از پی هر سوی که می تازی

عشاق به میدانت بازند به جد سرها

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode