گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد

از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد

عیب است زبس تندی از مردم روشن دل

از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد

بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵

 

بیهوشی دولت را، مردن شمرد عاقل

آوازه رفعت را، شیون شمرد عاقل

اوضاع جهان دایم، مانند نفس باشد

هرآمد کاری را، رفتن شمرد عاقل

لب چون بطلب جنبد، در پیش کسان، آن را

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴

 

هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی

دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!

در خواب نبیند شه، آسایش درویشی

درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی

با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو

[...]

واعظ قزوینی
 
 
sunny dark_mode