گنجور

 
واعظ قزوینی

بیهوشی دولت را، مردن شمرد عاقل

آوازه رفعت را، شیون شمرد عاقل

اوضاع جهان دایم، مانند نفس باشد

هرآمد کاری را، رفتن شمرد عاقل

لب چون بطلب جنبد، در پیش کسان، آن را

بر شمع نکو نامی، دامن شمرد عاقل

آسایش عزلت را، گفتیم و، نفهمیدند

این مرتبه جویان را، کودن شمرد عاقل

در راه حذر جویی، تنگست ز بس فرصت

هر سودن مژگان را، خفتن شمرد عاقل

چون غرق عرق گردم، از شرم گنه واعظ

ز آسیب عذاب آن را، جوشن شمرد عاقل