×
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی
مستان و غزلخوان به سر رهگذر آیی
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بیخبر آیی؟
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۶
ای نَفس ، اگر از درِ معنی به در آیی،
از صحبت ظاهر به حقیقت بگرایی
عزلت بگزینی ز همه خلق چو عنقا
نه بلبل شیدا که به هر گل بسرایی
آن روز نماید به تو رخ شاهد معنی
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۰
در طور دلم نورصفت جلوهگر آیی
شب شعله شوی باز و چو شمعم به سر آیی
سودا نهمت نام و یا عشق کدامی
هر روزه به رنگ دگری جلوهگر آیی
گه بانگ انا الحق به سر دار برآری
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
[...]