گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

ایدل همه عمرت این تبهکاری چیست

وندر سرت آهنگ گنهکاری چیست

گردون کبود سرخ چشمی نخرد

با موی سفیدت این سیهکاری چیست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

ایدل اگر آسایش جانت هوس است

ور مملکت هر دو جهانت هوس است

بشنو سخنی ریخته در قالب حق

بر کن طمع از هر چه بدانت هوس است

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

افسوس که رفت عمر و حاصل هیچ است

حق داده ز دست و کار باطل هیچ است

گر هست جز ابر عمل نیک و بهست

پس حاصل امید تو ایدل هیچ است

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

آنکس که دلم بدو تولا کردست

وز طاعت غیر او تبرا کردست

خوش داشت مرا تا بکنون و اکنون هم

اسباب سعادتم مهیا کردست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

ایعشوه دهان ترک شما کردم و رفت

رخ سوی در سخا کردم و رفت

چون بوی وفاتان نشنیدم همه را

در لعنت ایزدی رها کردم و رفت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

از حکم ازل بهیچ رو مهرب نیست

در عالم جان تفاوت مذهب نیست

سر جمله یکی بود گراز حق نگری

چون مورد جمله غیر یک مشرب نیست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

ایدل بدو نیک اینجهانی هیچست

وینعالم بی ثبات فانی هیچست

سر تا سر نقشها خیالیست بخواب

از خواب در آی تا بدانی هیچست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

از تاب جگر دوش روانم میسوخت

خون دل و مغز استخوانم میسوخت

میسوختم و اشک همی ریخت چو شمع

و آن اشکم ازان بود که جانم میسوخت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

امروز کسی که شهره در شیر دلیست

در ملک علی والی و در فقر ولیست

از جمله خلایق ار بپرسند که کیست

کویند سپهدار جهان عبدالعلیست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

آن سرو سهی که جاش در چشم منست

بی لعل لبش بحر گهر چشم منست

دیدم برهش بتازگی آب روان

و آن آب روان هنوز در چشم منست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

از کوی تو با دل حزین باید رفت

با غصه و قهر همنشین باید رفت

رفتیم ز پیش تو بجائی که مپرس

از خدمت مخدوم چنین باید رفت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

انسبزه که گرد چشمه نوش تو خاست

در صورت اگر چه طوطی شکر خاست

لیکن چو بزیرد امن آتش دارد

گه گه بگمان فتم که دود دل ماست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

آن بت که حدیث دلبری قصه اوست

مه در غم کاس از غم و از غصه اوست

آورد و نهاد بیضه ئی چندم پیش

دل گفت سپیده را که اینحصه اوست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

آن زخم که بر چهره جانان منست

دردیست که پیوسته بدامان منست

نی نی غلطم بر رخ او زخمی نیست

آن زخم که دیده ایش بر جان منست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

ایمظهر الطاف لطیفیت خوشست

با همنفسان ذوق و ظریفیت خوشست

برخیز و بیا و یک صراحی می ناب

با خویش بیاور که حریفیت خوشست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

ان روی چو افتاب در چشم منست

وانموی چو مشک ناب در چشم منست

دیدم بگه زوال خورشید رخش

زانلحظه هنوزم آب در چشم منست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

ای سرور عهد هرکه شمشیر تو بست

شیر فلکش به زیر پالان چو خرست

بدخواه تو خشک‌مغز و گندا چو کماست

وز عمر چو باد بیزنش باد به دست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

از راحت روزگار جز نامی نیست

بی رنج دلی یافتن کامی نیست

صبحی ننماید از افق روشنیی

کاندر پی آن تیرگی شامی نیست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

این برشده دولاب که گردد پیوست

گاهیش بلند بینی و گاهی پست

هرچیز که هست نیست هرگز نشود

و آن نیز که نیست هم نخواهد شد هست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

از روی تو با برگ سمن فرقی نیست

وز قد تو تا سرو چمن فرقی نیست

هر چند بشانه میکنی فرق دو نیم

از موی تو تا مشک ختن فرقی نیست

ابن یمین
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۳۲
sunny dark_mode