کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
با قامتت ای لاله رخ سوسن بوی
از جای رود چو آب سرو لب جوی
پیش رخ تو زسیلی باد صبا
گل هم بطبانچه سرخ میدارد روی
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۰
زلف تو که داشت عادت دل شکنی
میگفت به مشگ از پریشان سخنی
من با تو چنانم ای نگار چینی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۱
گفتم جانا گفت بگو گر مردی
گفتم مردم گفت که نیکو کردی
گفتم چشمم گفت بس این بی آبی
گفتم نفسم گفت مکن دم سردی
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
گفتم چشمم گفت مگر بی بصری
گفتم جانم گفت ز دستم نبری
گفتم عقلم گفت که بر عقل مخند
گفتم که تنم گفت که بر تن بگری
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
گفتم چه کند دفع غمم؟ گفت که مِی
گفتم چه زند راه دلم؟ گفت که نِی
گفتم که تو داری دل من، گفت که کو؟
گفتم ز غمت جان بدهم، گفت که کِی؟
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۴
گفتم قمرت گفت به چشمش گردی
گفتم شکرت گفت به چشمش خوردی
گفتم بازآ گفت که باز آرودی
گفتم مردم گفت کنون جان بردی
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۶
ما را بچه جرم از نظر انداخته باز
ما سوخته و تو بخان ساخته باز
صد شب بمن آورده بروز وز تکبر
روز دگرم دیدم و نشناخته باز
گر داعیة سوختن جان منت نیست
[...]