سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
ای دوست مرا غمت چو موئی کرده است
صدگونه بلا از تو برون آورده است
گفتم که مگر غم تو من می خوردم
می در نگرم غمت مرا می خورده است
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲
از رنگ رخ تو لاله پرتاب شده است
نرگس ز پی چشم تو بی خواب شده است
از رشک خطت بنفشه در تاب شده است
وز آتش رخسار تو گل آب شده است
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳
مقصود ز آفرینش ما جان است
وین گوهر پاک را حقیقت کان است
دل هست کتابی که نوشت است خدای
وین روی که می بینی پشت آن است
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
غم آتش و دل هیمه غمناکان است
غم آب حیات گوهر پاکان است
در هر نفسی که روی برخاک نهی
گر نار در آید ای نکو دخانش آن است؟
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
مشکین خط دوست را ز سنبل ننگ است
پیش سخنش نو ای بلبل چنگ است
فام لب می از آن لب می فام است؟
رنگ رخ لاله زان رخ گل رنگ است
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶
در ده پسرا می که چمن را تاب است
آن می که گل نشاط را مهتاب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷
بر مه نقط از مشک سیه باری چیست
با توبه به یک جای گنه باری چیست
خورشید غلام عارضت گشت و به جان
پیش رخ تو حدیث (مه) باری چیست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
بر روی تو از هلاک جانم غم نیست
با یاد تو آب دیدگانم کم نیست
با این همه اندیشه به وصل رخ تو
کمتر ز امیدی بود آنم هم نیست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
از فتنه چشم تو خور و خوابم نیست
جز طاق دو ابروی تو محرابم نیست
از دود مبین که در دلم آتش نیست
این سوز نگر که بر جگر آبم نیست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
شبها ز تو در سرم چه سوداست که نیست
وز هجر تو بر من چه ستمهاست که نیست
سوگند همی خوری که دل بسته تست
سوگند چه حاجت است پیداست که نیست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
بی عارض چون سیم توام سنگی نیست
زین آمدنم جز به تو آهنگی نیست
آخر چه گلی که هیچ فرسنگی نیست
کز بوی وصال تو در آن رنگی نیست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
تا مریم وقت شد هوا جوی بهشت
گشتند فرشتگان دعا گوی بهشت
آن تشنه چو سیر آب شد از جوی بهشت
می آیدم از خاک درش بوی بهشت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
در آب دو چشمم همه عکس رخ تست
خاکم کردی بر آتش هجران چست
در آب چو مهتاب ترا خواهم دید
بر خاک چو خورشید ترا خواهم جست
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
گر باز بیایم به مراد خویشت
و اقبال رساند به من درویشت
چون حسن تو یک دم نگذارد پیشم
چون بخت به یک سو نروم از پیشت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵
در بند نیاید به کمند انصافت
گوئی که به جان کند گزند انصافت
تا چند گوئی که می نیابم انصاف
انصاف بده تا بدهند انصافت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶
بی یاد تو نرگس، قدح زر نگرفت
بی نقش تو لاله، رنگ آذر نگرفت
آخر ننشست قدت از پای، چو سرو
تا خوش بتم از دست چو گل بر نگرفت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷
دل را چو هوای آن دل آرای گرفت
دست غمش آمد و مرا پای گرفت
گفتی که اگر صبر کنم نیک آید
تا نیک آید بد آمد و جای گرفت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸
جان جز به امید تو سکونی نگرفت
دیوانه شد و ز دم فسونی نگرفت
آن دل که چو تو عشق زبونی نگرفت
افسوس که خون گرفت و خونی نگرفت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
چون خواست حسن مدح شهنشاهی گفت
سوسن سخنیش ازسر آگاهی گفت
من دارم ده زبان و هستم خاموش
تو بنده یک زبان ثنا خواهی گفت
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰
کس جز تو مرا طرب فزا نیست مباد
جز کوی توام خانه وفا نیست مباد
گفتی که به عافیت چرا بنشستی
بی روی تو عافیت (مرا) نیست مباد