گنجور

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۹ - در شکایت از عدم وصول حوالتی که برای او شده است

 

ای خواجه تا کی از تو بیداد و ظلم بر من

تا چندمان دوانی « . . . » به گرد خرمن

کردی مرا حواله با گنده ای و پیری

این عار شهر و روستا آن ننگ کوی و برزن

از عشوه ها نگفتم چون پسته کنندم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۸ - در غزل است

 

گفتم مگر که ما را؛در دل به جای جانی

نه نه خطاست جانا جانی و زندگانی

یار گشاده زلفی دلبند شوخ چشمی

معشوق خوبروئی؛ دلدار خوش زبانی

برده سبق فراقت؛ از رنج بی نهایت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۳ - در غزل است

 

پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان

چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان

آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من

با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان

با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۱ - در غزل است

 

خوشتر ز عشق خوبان، اندر جهان چه باشد

هرکس که عشق ورزد، زر از گزر تراشد

باغی است عشقبازی که اندر بهار شادی

هم ابر در فشاند، هم باد مشک پاشد

از درد عشقبازان، وز ناز خوب رویان

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۴ - در غزل است

 

سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را

پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را

تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد

از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را

از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید

[...]

قوامی رازی
 
 
sunny dark_mode