گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴

 

کجا نقصان پذیرد عشق از دمسردی ناصح

نباشد از هوای سرد پروا گرمی تب را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶

 

ز درویشان بی‌قدر است رفعت اهل دولت را

ز پهلوی پری یابد هما اوج سعادت را

کشد دریای رحمت، تنگ چون مادر در آغوشت

برون کن از سر خود چون حباب این باد نخوت را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳

 

اگر تمکین حسنش بگذرد در دل گلستان را

ز لنگر بگسلد شبنم، کمند مهر تابان را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۸

 

کنی گر آشنای درد جهان غفلت آیین را

به چشمت چون نمک بر زخم سازد خواب شیرین را

ره عشق است، با این عزمهای سست نتواند شد

که بر آتش زدن نبود میسر پای چوبین را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۳

 

پر از عیش و طرب گردد ز یاد دوست محفل‌ها

که غم را پیش او، حد نشستن نیست در دل‌ها

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۴

 

به تنگ آمد دل، از خودسازی این باغ و بستان‌ها

دگر دست من است و، دامن پاک بیابان‌ها

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۷

 

ندارند از ته دل، الفتی اهل جهان باهم

مگر در خواب مژگانی به مژگان آشنا گردد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۸

 

نفس از ذکر شهد آن لبم گر بهره ور گردد

عجب نبود که نی از ناله من نیشکر گردد!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۹

 

اگر بیند بخوابم، نرگسش بی‌خواب می‌گردد

اگر با زلف گویم حال دل، بی‌تاب می‌گردد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۰

 

نه اشکست اینکه در بزم وصال از دیده می‌آید

نگاهم در نظر از دیدن او، آب می‌گردد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۱

 

کدورت پاک‌طینت را، صفای سینه می‌گردد

که خاکستر چراغ خانه آیینه می‌گردد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۳

 

نیند از احتیاط خصم، دنیا دیدگان غافل

چنار از سالخوردیها، زره زیر قبا دارد!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۱

 

تلاش تیرگی با آتش دل در نمی‌گیرد

که تیغ شعله هرگز رنگ خاکستر نمی‌گیرد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۴

 

نگه را، عکس رخسار تو، شاخ ارغوان سازد

شکست رنگ من، آیینه را برگ خزان سازد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۷

 

ز ضعف بیغمی، نتواند آهم از جگر خیزد

مگر دردی بگیرد دست افغانم، که بر خیزد!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۶

 

زند صبح جزا چون بر محک نقد عملها را

همین از کرده های ما خجالت سرخ رو باشد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۷

 

بغیر از کنج تنهایی، دگر یاری نمیباشد

بغیر از دامن پر اشک، گلزاری نمی باشد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۸

 

بآزار غمت گفتم که: گیرم انتقام از خود!

چه سازم؟ در ره عشق تو آزاری نمیباشد!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۵

 

دلم چون نامه از حرفش فراموشی نمیداند

زبانم، چون زبان حال، خاموشی نمیداند

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۸

 

ز چوب بید از آن خاکستری چندان نمیماند

که بعد از مرگ میراثی ز آزادان نمیماند

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲