گنجور

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۰ - تمامی سخن

 

دگر نوبت، چو باد نوبهاری

به عاشق برد بوی دوستداری

به هوش آمد، بنالید از خطابش

نوشت این چند بین اندر جوابش

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۱ - نامه سوم از زبان عاشق به معشوق

 

مگر با ما سر یاری نداری؟

که ما را در مشقت میگذاری؟

چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟

مکن، کز پرده بیرون افتدت راز

تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۲ - غزل

 

نمی‌یابم برت چندان مجالی

که در گوش تو گویم حسب حالی

هوس دارم که هر روزت ببینم

و گر هر روز نتوان، هر به سالی

منم هر ساعت از هجرت به دردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۳ - فرد

 

بگویم با تو سر سینهٔ خویش

بپردازم غم دیرینهٔ خویش

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۴ - رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق

 

چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند

در آن بیچارگی کردن فرو ماند

به ننگ و نام خود لختی نظر کرد

سخن‌هایی، که بود، از دل بدر کرد

غرور حسن بود اندر سر او

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۵ - خلاصهٔ سخن

 

به قدر حسن خوبان دلفروزند

چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند

بلایی باشد و مشکل بلایی!

که یاری محتشم گیرد گدایی

چو با زورآزمایان پنجه کردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۶ - حکایت

 

گدایی گشت با شهزاده‌ای جفت

بدان جرمش چو میکشتند، میگفت

به دست خود سزای خویش دیدم

که: پا پیش از گلیم خود کشیدم

هر آن مفلس که باشد طالب گنج

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۷ - تمای سخن

 

دل آن ماه نیز این فکر میکرد

کزان عاشق به خواری ذکر میکرد

چو اندر کیسه اندک دید سیمش

به سنگ انداز هجران کرد بیمش

بگفت این نامه را تا: نقش بستند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۸ - نامهٔ چهارم از زبان معشوق به عاشق

 

زهی، سودای من گم کرده نامت

بسوزانم بدین سودای خامت

نگویی: کین چه سودای محالست؟

نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟

نه بر اندازهٔ خود کام جستی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۹ - غزل

 

مشو عاشق، که جانت را بسوزد

غم عشق استخوانت را بسوزد

تو آتش میزنی در خرمن خویش

ندانی این و آنت را بسوزد

مخور خوبان آتش خوی را غم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۰ - فرد

 

نخواهم با تو پیوستن به یاری

تو خواهی گریه میکن، خواه زاری

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۱ - شنیدن عاشق سخن معشوق را

 

برید دوست چون آورد نامه

درید آن عاشق از اندوه جامه

سلامی دید، دور از هر سلامت

حدیثی سر به سر جنگ و ملامت

بدانست از سواد نامهٔ دوست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۲ - خلاصهٔ سخن

 

از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟

که او هر ساعت از جایی گریزد

چو صورت هست معنی نیز باید

برون از حسن خیلی چیز باید

نه هر گوهر که بینی شب چراغست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۳ - حکایت

 

جوانی خار کن بر خار می‌خفت

کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت

مرا تا خار دامن گیر گشتست

گل اندر خاطرم کمتر گذشتست

ز خاری هر که او پیوند بیند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۴ - تمامی سخن

 

دل عاشق بدان فکرت چو برخاست

زبان خامه را پاسخ بیاراست

رقم زد بر بیاض نامه چون زر

بدین سان نکتهای تازه و تر

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۵ - نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق

 

همانا، دیگری داری، نگارا

که دور از خویش میداری تو ما را

تو، خود گیرم، که همچون آفتابی

چرا باید که روی از من بتابی؟

خیالم فاسد و حالم تباهست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۶ - غزل

 

دل از ما بر گرفتی، یاد می‌دار

جفا از سر گرفتی، یاد می‌دار

به دست من ندادی زلف و بامن

به مویی در گرفتی، یاد می‌دار

چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۷ - مثنوی

 

تو از من چون به زودی سیر گشتی

مرا روباه دیدی،شیر گشتی

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۸ - شنیدن معشوق سخن عاشق را

 

بدان آتش رخ آوردند چون دود

حقیقت نکتهای آتش اندود

به خشم از سر گرفت آن تندخویی

چنین باشد جواب تندگویی

چو بد کردی، کنندت بد مکافات

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۹ - خلاصهٔ سخن

 

چرا بر زورمندی تند گردی؟

که گر تندی نماید کند گردی

چو سنگ از آب هر سیلی چه رنجی؟

اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode