سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۳۲
چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشتز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت
ز شور عشق تو در کام جان خسته منجواب تلخ تو شیرینتر از شکر میگشت
خوی عذار تو بر خاک تیره میافتادوجود مرده از آن آب جانور میگشت
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودیز سیم سینه تو کار من چو زر میگشت
دل […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۳۳
خیال روی توام دوش در نظر میگشتوجود خستهام از عشق بیخبر میگشت
همای شخص من از آشیان شادی دورچو مرغ حلق بریده به خاک بر میگشت
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلودکه در میانه خونابه جگر میگشت
چنان غریو برآورده بودم از غم عشقکه بر موافقتم زهره نوحه گر میگشت
ز آب دیده من فرش خاک تر […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۳۴
دلی که دید که پیرامن خطر میگشتچو شمع زار و چو پروانه در به در میگشت
هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیرهنوز در تک و پوی غمی دگر میگشت
سرش مدام ز شور شراب عشق خرابچو مست دایم از آن گرد شور و شر میگشت
چو بیدلان همه در کار عشق میآویختچو ابلهان همه از راه […]

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹
دلم به کوی تو هر شام تا سحر میگشتسحر چو میشد از آن کو به ناله بر میگشت
پس از مجاهده چون همدم تو میگشتمدل از مشاهده مدهوش و بی خبر میگشت
به آرزوی تو یک قوم کو به کو میرفتبه جستجوی تو یک شهر در به در میگشت
به طرهٔ تو کسی میکشید دست مرادکه هم چو […]
