جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - مدح ملک اعظم اسپهبد مازندران
مباد جز همه در زیر چتر جنبش تو
مباد جز همه بر تخت ملک آرامت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - مدح ملک اعظم اسپهبد مازندران
به پیش تخت تو باذند حلقه اندر گوش
ملوک مشرق و مغرب برسم خدامت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - مدح ملک اعظم اسپهبد مازندران
کما نگشای وکش چو ماه و خورشیدت
دویت دارو سلیحی چو تیر و بهرامت
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا
مبند دل بعروس جهان تو از شهوت
اگر چه در سر زلفش هزار دلبندیست
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا
که این جهان مطرا که هست در پی ما
هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا
فرو شکستن این بندگان بجبر و بقهر
کمال سلطنت و قدرت خداوندیست
میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۶۵- سورة الطلاق- مدنیة » النوبة الثالثة
فراق او ز زمانی هزار روز آرد
افروختگان وصال همیگویند:
بلای او ز شبی صد هزار سال کند
سرای پرده وصلت کشید روز نواخت
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
ندای غیب به جان تو میرسد پیوست
که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست
هزار بادیه در پیش بیش داری تو
تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست
جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت
[...]
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو میندهی داد روز دادی هست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۱
همیگریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۱
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدهست
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹
شنیدهام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹
بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹
چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حملهٔ اوّل عصای شیخ بخفت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامهٔ فولاد جامهٔ هنگفت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده پاک برفت