گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۴

 

درین سراچه که چرخش کمینه طاق نماست

همیشه قامتم از بار دل چو طاق دوتاست

چگونه شاد زید آن که بهر مردن زاد

به خانه ای که پی انهدام کرده بناست

به اعتبار درین کاخ زرنگار نگر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۸

 

منم که تاج سر چرخ خاک پای من است

چو ذره رقص کنان مهر در هوای من است

قطار روز و شب افتاده سایه و نوری

ز اوج کنگره کاخ کبریای من است

به آفتاب کجا سر درآورم که چو او

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

نسیم جان شنوم گوییا ز عالم دل

گشاده اند دری در حریم این منزل

ز زندگی در و دیوار او اثر دارد

سرشته اند همانا ز آب خضرش گل

دهد بقای مخلد هوای او گویی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

سفید شد چو درخت شکوفه دار سرم

وز این درخت همین میوه غم است برم

به هم شکوفه و میوه که دید طرفه که من

شکوفه را نگرم بر درخت و میوه خورم

شکوفه دیر نپاید شگفت ازان دارم

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode