گنجور

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

قلم به دست من اندر سواد خطه ی نظم

سکندری است جهان گیر عالم سخن است

من آن کسم که ز داغ تراشه ی قلمم

عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است

نه هر که سنگ تراشید و نقش شیرین بست

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

به راه دوست کسی سر نهد سبک بار است

اسیر دام محبت مگو گرفتار است

سرم به افسر دارا فرو نمی آید

که افسر سر من خاک مقدم یار است

به هیچ روی ز من وا نمی شود غم دوست

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

دو هفت سال ریاضت خاک شمزینان

مرید و خانقه و مرد بایزیدم کرد

قضا فکند درین آخرم به دام بتی

به پیش پیر مغان بندهٔ عبیدم کرد

به تیر غمزه و تیغ نگاه و خنجر ناز

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

بتم چو طره به رخسار خود فشان می‌کرد

بنفشه بر ورق لاله سایبان می‌کرد

اگر به دیدهٔ من عکس عارضش می‌دید

به شاخ هر مژه صد بلبل آشیان می‌کرد

به غیر نقطه، شیرینی لبش نگذاشت

[...]

وفایی مهابادی
 
 
sunny dark_mode