گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳

 

گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم

هجران چو می‌فرمایدم حاشا که فرمان بشکنم

من خدمت جانان کنم آن را که گوید آن کنم

چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم

بر نفس دون غالب شدم چون من به تائید خدا

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸

 

گر دل به عشق من دهی بهر تو دلداری کنم

ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم

مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستت کنم

مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم

یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۷

 

کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهم

کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم

کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم

فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم

ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۴

 

تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیم

دیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیم

حالی بغم رو کرده‌ایم با عیش یکرو کرده‌ایم

شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم

با جنت و طوبی چه‌کار چون کام ما از غم رواست

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۰

 

طرفی نبستم زین جهان استغفرالله العظیم

خسبیدم و شد کاروان استغفرالله العظیم

عمر عزیزم شد تلف اندر پی آب و علف

کاری نکردم بهر جان استغفرالله العظیم

زین پس مگر سودی کنم تدبیر بهبودی کنم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۲

 

کی آیدم می در نظر مست جمال ساقیم

وز خود کجا دارم خبر مست جمال ساقیم

آنغمزه را دل‌برده پی زآنچشم و لب جان خوردمی

چشم منست و روی وی مست جمال ساقیم

از چشم او می میچشم و ز لعل او می میکشم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۷

 

رنجیده از من میگذشت گفتم چه کردم جان من

گفتا ز پیشم دور شو دیگر بگرد من متن

از ما شکایت می‌کنی سر را حکایت می‌کنی

ما را سعایت میکنی از عشق ما خود دم مزن

تو مرد عشق ما نهٔ جور و جفا را خانهٔ

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۱

 

آرامت از تن میرود زین شاهدان سیمتن

یا رب چو مستیها کنی ز آن ساقی جان پیرهن

زین گلرخان بیوفا دل میرود ار جا ترا

گر جور بنماید لقا جانت نگنجد در بدن

از حسن جان لذت بری تا حسن جانت چون کند

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۷

 

تا چند بر باطل نهی ایدل مدار خویشتن

یکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتن

از راه دوری آمدی هم راه دوری میروی

زآغاز کار خود به بین انجام کار خویشتن

حق را بجو از راه دین و ز شرع خیر المرسلین

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۸

 

منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتن

در آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتن

هرگو دلش از دشت برد مهر بتان سنگدل

در دوزخ نقد اوفتاد دید او جزای خویشتن

با عشق خوبان خو مکن جز جانب حق رو مکن

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۸

 

ایجان و ای جانان من رحمی بکن بر جان من

ای مرهم درمان من رحمی بکن بر جان من

هم مرهم و درمان من هم درد بی درمان من

هم این من هم آن من رحمی بکن بر جان من

جان و جهان جان من آرام جان جان من

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۹

 

ای عمر من ایجان من ای جان و ای جانان من

ای مرهم و درمان من ایجان و ای جانان من

هم شادی از تو غم ز تو زخم از تو و مرهم ز تو

جان بلاکش هم ز تو ای جان و ای جانان من

تا در دلم کردی وطن جان نوم آمد بتن

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۲

 

گرد جهان گردیده من چون روی تو نادیده من

ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزیده من

از پرتو نور رخت تابی فتاده در دلم

کز هستیش چون کوه طور بر خویشتن لرزیده من

آیا چه مستیها کنم آندم که برگیری نقاب

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۹

 

ای فتنها انگیخته آخر چه آشوبست این

ای خون عالم ریخته آخر چه آشوبست این

از زلف شور انگیخته بر ماه عنبر بیخته

دلها در او آویخته آخر چه آشوبست این

از چشم سحر انگیخته مژگان بزهر آمیخته

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۴

 

از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقین

کونین را برهم زدن هذا جنون العاشقین

بر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم

شادی کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقین

بر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۹

 

ای عشق رسوا کن مرا گو نام بر من ننگ شو

باید که من عشرت کنم گو ناصحم دلتنگ شو

مغزم برون آمد ز پوست افتادم اندر راه دوست

ای شوق رهبر شو مرا ای عشق پیش آهنگ شو

چون شوق رهبر باشدم از دوری منزل چه غم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۱

 

هجران جانان تا بچند آ» یار کو آن یار کو

وین شورش دل تا بکی دلدار کو دلدار کو

در سینه دلها شد طپان جانها ز تنها شد زوان

تا کی بود این رو نهان دیدار کو دیدار کو

ذرات عالم مست او خورده شراب از دست او

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۲

 

ای عاقلان دیوانه‌ام زنجیر زلف یار کو

بر شعلهای شوق دل پروانه‌ام دلدار کو

دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو

در جملهٔ ذرات من یکذره هشیار کو

دل رفت جان هم میرود روح روان هم میرود‌

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۹

 

جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بده

زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده

ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من

هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره

گویند در جنت بود از بهر زاهد میوه‌ها

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۴

 

گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانه

من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه

باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم

تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه

کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او

[...]

فیض کاشانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode