گنجور

 
فیض کاشانی

از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقین

کونین را برهم زدن هذا جنون العاشقین

بر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم

شادی کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقین

بر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدم

برجا و بر بیجا زدم هذا جنون العاشقین

از عشق سرمست‌ آمدم وز نیست در هست آمدم

در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقین

گشتم زعشق دوست‌مست‌شستم‌زغیردوست دست

تا رو نماید هر چه هست هذا جنون العاشقین

آتش زدم افلاک را بر باد دادم خاک را

شستم دل غمناک را هذا جنون العاشقین

سرگشتهٔ کوئی شدم آشفتهٔ موئی شدم

حیران مه روی شدم هذا جنون العاشقین

در عشق گشتم بیقرار زنجیر من شد زلف یار

چشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقین

در من نگیرد پند کس سوزم نصیحت را چو خس

پندم جمال یار بس هذا جنون العاشقین

آتش زدم من پند را وین خشک خام چند را

پختم دل خرسند را هذا جنون العاشقین

از خود بریدم پند را بگسستم این پیوند را

بشکستم این الوند را هذا جنون العاشقین

از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم

از عاقلی تنگ آمدم هذا جنون العاشقین

نی ننگ میدانم نه عار دست از من بیدل بدار

یکدم مرا با من گذار هذا جنون العاشقین

آتش زدم در جان و تن وز خود فکندم ما و من

بر هم زدم این انجمن هذا جنون العاشقین

ای آنکه در عقلی گرو درفیض و در شعرش مکاو

از شرو شورم دور شو هذا جنون العاشقین