×
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
ای رخ تو بهار و گلشن من
همچو جانست عشق در تن من
راست چون زلف تو بود تاریک
بی رخ تو جهان روشن من
همچو خورشید و ماه در تابد
[...]
جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۱۴ - به خواب دیدن عبدالله عمر رضی الله عنهما بعد از دوازده سال پدر خود را و خبر دادن وی از مناقشه در حساب و مضایقه در حقوق عباد
هیچ وزری نه زان به گردن من
صاحبش دست زد به دامن من
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
آتشی عشق زد به خرمن من
که دل وجان بسوخت درتن من
خون دل بسکه ریختم از چشم
لاله زاری شده است دامن من
غم عالم گرفته جا گوئی
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
[...]