کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
خط ریحان تو از نسترن آمد بیرون
در گل نسترنت یاسمن آمد بیرون
غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک
تا گل اندام تو از پیرهن آمد بیرون
بهوای گل رویت دلم از کتم عدم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
دیده ام در دل و جان روی تو را دزدیده
کرده ام طوف سرکوی تو را دزدیده
جگرم خون شد و دزدیده و دل زین حسرت
تا صبا دید شبی موی تو را دزدیده
منم آن دزد که شب تا به سحر می گردم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
دلم از درد تو فریاد برآورد که آه
شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه
تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد
خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه
گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸
دوش از صومعه در میکده رفتم سحری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری
همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری
بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
[...]