گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۰

 

هوسی است در سر من که سر بشر ندارم

من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی

من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم

کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس

[...]

مولانا
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۴۶

 

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم

به خدا رها کنم جان که ز جان خبر ندارم

به عیادتم قدم نه که ز بی‌خودی شوم به

می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم

غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس

[...]

حافظ
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۹

 

زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰

 

زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از این شکردهنان همه عمر صبر کردم

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

به سرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم

برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم

همه خون خورم که این غم به دلی دگر کند جا

به جز این غم ایمن الله که غم دگر ندارم

صنم شکر فروشم به دهان نهفته شکر

[...]

نیر تبریزی
 

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم

جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم

تو مرانم از در خود گنهی ندیده از من

که بغیر درگه تو که به دری گذر ندارم

تو ز جان من چه جویی که ز جان کناره جستم

[...]

الهامی کرمانشاهی
 
 
sunny dark_mode