عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
خود چو این کس نیست مویی در میان
چون نتابد سر چو مویی از جهان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
گر تو میبینی کسی را آن زمان
من نیم آن هست هم شاه جهان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
ما به شب پیش تو آریمش نهان
آن چنان کو را خبر نبود از آن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه درین عالم به معنی نه در آن
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
نه زمانی محو میگردد ز جان
نه از و یک ذره مییابم نشان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران میکرد
چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر میخواستند
تا نگردی بیخبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان میگشت با غم بیجنان
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
جمله دانستند کین شیوه کمان
نیست بر بازوی مشتی ناتوان
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
یا شما را کس چه گوید در جهان
با چه کارآیند مشتی ناتوان
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
گر شما باشید و گرنه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
یوسف صدیق گفت ای مردمان
من خطی دارم به عبرانی زبان
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » ...
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » ...
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » ...
چون بدید آن ماه را شاه جهان
میندانم تا چه گویم این زمان
عطار » منطقالطیر » فیوصف حاله » حکایت ابوسعید مهنه با قایمی که شوخ بر بازوی او میآورد
شیخ را گفتا بگو ای پاکجان
تا جوانمردی چه باشد در جهان؟