گنجور

 
عطار

از قضا افتاد معشوقی در آب

عاشقش خود را درافکند از شتاب

چون رسیدند آن دو تن با یک دگر

این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر

گر من افتادم در آن آب روان

از چه افکندی تو خود را در میان

گفت من خود را در آب انداختم

زانک خود را از تو می‌نشناختم

روزگاری شد که تا شد بی‌شکی

با تویی یِ تو یکی یِ من یکی

تو منی یا من توم، چند از دوی

با توم من ، یا توم، یا تو توی

چون تو من باشی و من تو بر دوام

هر دو تن باشیم یک تن والسلام

تا توی برجاست در شرکست یافت

چون دوی برخاست توحیدت بتافت

تو درو گم گرد، توحید این بود

گم شدن کم کن تو، تفرید این بود