اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۲ - گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون
ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون
تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۲ - عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است
عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است
جلوهٔ او آشکار از پردهٔ آب و گل است
آفتاب و ماه و انجم میتوان دادن ز دست
در بهای آن کف خاکی که دارای دل است
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۴ - عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نی
عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نی
کافری را پخته تر سازدشکست سومنات
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۵ - بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند
من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام
این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند
بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۸ - چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطهها زد در ضمیر زندگی اندیشهام
تا به دست آوردهام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
[...]
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۱ - لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت
نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت
خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود
زندگانی کاروانی بود و کالائی نداشت
روزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئی
[...]
اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۵۷ - نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
[...]