گنجور

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱

 

چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمی‌داند

که آتش تند چون شد، آب از روغن نمی‌داند

ز شوق او دماغ پیر کنعان سوخت، پنداری

ره بیت‌الحزن را بوی پیراهن نمی‌داند

شکایت می‌کنند از باغبان، از گل نمی‌نالند

[...]

سلیم تهرانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۶

 

چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟

کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند

مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل

که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند

تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵۷

 

دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمی‌داند

چو آتش شعله‌ور شد آب از روغن نمی‌داند

غریبی و وطن یکسان بود دل‌های حیران را

قفس را عندلیب مست از گلشن نمی‌داند

نمی‌افتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۰۱

 

گرفتار محبت دوست از دشمن نمی‌داند

ز راحت دشمنی‌ها گلخن از گلشن نمی‌داند

به ریزش می‌توان تسخیر خوبان کرد، چشم من!

کسی این چشمه را بهتر ز چشم من نمی‌داند

صائب تبریزی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمی‌داند

دلم ذوق تپیدن، دیده‌ام دیدن نمی‌داند

نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور

کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمی‌داند

گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم

[...]

فیاض لاهیجی