گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۲

 

این چه رفتار است کآرامیدن از من می‌بری؟

هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری

باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان

باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری

روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب

[...]

سعدی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱

 

روی پنهان کن که آرام دل از من می‌بری

هوشم از سر می‌ربایی جانم از تن می‌بری

این چه دلداری بود جانا که با من ساعتی

می‌نیارامی و آرام دل از من می‌بری

گفته‌ای نزد تو آیم بر من این منت منه

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۲

 

ای تن‌آرامی که خون جان به گردن می‌بری

راحت جان ترک کرده زحمت تن می‌بری

تن‌پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار

رو به کار دوست داری بار دشمن می‌بری

با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین

[...]

سیف فرغانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۹

 

دین و دل ای سیم‌تن تنها نه از من می‌بری

با چنین رو دل ز سنگ و روی آهن می‌بری

می‌کنی اندر شبستان خم زلفت نهان

آنچه دل از خلق اندر روز روشن می‌بری

با چین بستان روحانی که باشد بی‌خزان

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹

 

نه همی تنها دل ودین از کف من می بری

دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری

دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست

هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری

ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل

[...]

بلند اقبال
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

ایکه نام آن صنم را در بر من میبری

باخبر شو نام بت پیش برهمن میبری

ایدل افتادی چو در دنبال آن سیمین ذقن

خویش دانستم سوی چاهم چو بیژن میبری

در حقیقت پهلوان عشقست ای دستان سرای

[...]

صغیر اصفهانی