گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

غباری کان گل از دامن به وقت رفتن افشاند

بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند

کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد

که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند

از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم

[...]

بابافغانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۰

 

اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند

غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند

مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه

که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟

دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل

[...]

صائب تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶

 

به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند

عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند

شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد

خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند

گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی

[...]

جویای تبریزی