گنجور

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

از دم جان‌بخش نی دل را صفایی می‌رسد

روح را از نالهٔ او مرحبایی می‌رسد

گوییا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای

کز دم او دردمندان را دوایی می‌رسد

یا مگر داود مهمان می‌کند ارواح را

[...]

عبید زاکانی
 

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

بر دلم هردم جفای بی‌وفایی می‌رسد

وه که بر جان من از هر سو بلایی می‌رسد

روزگاری شد که در وادی حیرت مانده‌ام

نه رهی پیدا شد و نه رهنمایی می‌رسد

قصد جان دارد فراق و وعده دیدار او

[...]

نسیمی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

هردم از غیبم به گوش دل ندایی می‌رسد

کز پیِ هر درد تشریف دوایی می‌رسد

پر منال ای دل چو نی از بی‌نوایی هر نفس

چون به قدر حال هرکس را نوایی می‌رسد

هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می‌برند

[...]

خیالی بخارایی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰

 

عاشق از حیرت درین وادی به جایی می‌رسد

تا نگردد راه گم کی رهنمایی می‌رسد

خون خود بر گل‌رخان شهر قسمت می‌کنم

هرکه می‌آید به دست او حنایی می‌رسد

رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانیم

[...]

کلیم