گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۶

 

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

[...]

مولانا
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

به کویش می‌رود گاهی ز من آهی نمی‌دانم

به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمی‌دانم

ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ

تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمی‌دانم

سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم

[...]

مشتاق اصفهانی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

فقیرم، غیر آن درگاه، درگاهی نمی‌دانم!

غریبم، غیر راه کوی او، راهی نمی‌دانم؟!

قدی داری خرامان، نخل یا سروی نمی‌یابم؟!

رخی داری فروزان، مهر یا ماهی نمی‌دانم؟!

نهانم کشت غیر و، دانم آگاهی ازین یارا

[...]

آذر بیگدلی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی‌دانم

گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی‌دانم

نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد

به پیش همت خود کوه را کاهی نمی‌دانم

به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن

[...]

رفیق اصفهانی