گنجور

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۲

 

هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا

جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا

چون دید رخ زرد و دل پر غم من

کآمد اجل و بدید و نشناخت مرا

اوحدالدین کرمانی
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

چون عود بنالیدم و بنواخت مرا

با آنکه بدم سوختنی ساخت مرا

یک رگ ز دلم به گوشمالش بگسست

ناله ز کنار خود بینداخت مرا

مجد همگر
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۵

 

چو برگ لاله سموم غمت گداخت مرا

روم بدشت عدم کاین هوا نساخت مرا

بابافغانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا

به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا

به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی

در انتظار نگاه دگر گداخت مرا

به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد

[...]

محتشم کاشانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۹

 

چو تار چنگ، فلک چون نمی نواخت مرا

به حیرتم که چرا این قدر گداخت مرا

اگر چه سوز محبت ز من اثر نگذاشت

به بوی سوختگی می توان شناخت مرا

چرا به آتش هجران حواله باید کرد؟

[...]

صائب تبریزی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

هر قدر به بزم دوش بنواخت مرا

از آتش غم چو شمع بگداخت مرا

کز لطف زیاد یار بیگانه شناس

معلوم بشد که هیچ نشناخت مرا

سحاب اصفهانی
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۵ - دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا

 

دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا

فسان کشیده بروی زمانه آخت مرا

من آن جهان خیالم که فطرت ازلی

جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا

می جوان که به پیمانه تو می ریزم

[...]

اقبال لاهوری