گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵

 

خوش آمدی، ز کجا می‌روی؟ بیا بنشین

بیا که می‌کنمت بر دو دیده جا بنشین

همین که روی تو دیدیم، باز شد در دل

چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین

مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم

[...]

سلمان ساوجی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

 

ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین

نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین

تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم

هزار سال به دولت درین سرا بنشین

دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو

[...]

محتشم کاشانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۶

 

بیا و در دلم ای وحشت آشنا بنشین

چو چشم خود به سراپرده حیا بنشین

ز یاد چشم تو شیرین حکایتی دارم

برای خاطر ما یک نفس بیا بنشین

سبکروی ثمر نوبهار آزادی است

[...]

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۲

 

چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین!‏

به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!‏

خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟

به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!‏

تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود

[...]

جویای تبریزی