گنجور

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۶ - بافنده

 

در دکان آن مه بافنده مأوی ساختم

ناچه خود برده در ماکوی او جا ساختم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۷ - قناد

 

تا نمود آن دلبر قناد شکر خند را

ریختم جام عسل را آب کردم قند را

از حجاب او نبات از شیشه سر بیرون نکرد

نیشکر برید از غیرت ز خود پیوند را

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۸ - قناد

 

مه قناد می ریزد شکر از لعل خندانش

لب شیرین نمی سازد مگر خالیست دکانش

به دیدن وزن سازد هر متاعی را که پیش آید

کند کار ترازو با حریفان چشم فتانش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۹ - قناد

 

خاک پای دلبر قناد خود را روفتم

چست و شیرین بردم و در خانه خود کوفتم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۰ - کلال

 

آن کلال امرد که بام چرخ او را منزل است

خانه دکانش آب رحمت و کان گل است

آید از خم های او آواز افلاطون به گوش

بس که طبع کوزه های او به حکمت مایل است

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۱ - کلال

 

گفتم با آن کلال پسر ای نگار چست

گفتا شکسته تو به خمدان شود درست

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۲ - کلال

 

آن کلال امرد که او را بود منزل جان و دل

خانه بردم ماند دستش در میان آب و گل

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۳ - پا یکی

 

پا یکی امرد چلیم نقره یی بر کف رسید

آتش سودای او دود از دماغ او کشید

سوختم مانند تماکو چو نی بر لب نهاد

آتشم گل کرد و از خاکسترم سنبل دمید

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۴ - تماکو فروش

 

شوخ تماکو فروش هست سر تا پای غش

مارسانده بر لبش فریاد می سازد که کش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۵ - درزی

 

از غم آن شوخ درزی جامه خود سوختم

چشم چون سوزن به چاک دامن او دوختم

زین هنر هرگز نشد چاک گریبانم درست

رفته رفته کوی او کار عجب آموختم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۶ - درزی

 

شوخ درزی را شبی در بر کشیدم جامه وار

بر دکانش رفتم و او را برآوردم ز کار

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۷ - درزی

 

رشته بر پا دلبر درزی شبی آمد مرا

جامه من بر قد و بالای او آمد رسا

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۸ - درزی

 

خانه آن شوخ درزی را زیارت ساختم

رفتم و از درز در او را اشارت ساختم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۹ - پوستین دوز

 

پوستین دوزم که از رخ پوستینش در بر است

بیرخش چون گرگ باران دیده چشم من تر است

بر سرش چون کلک مو باشد کلاه برگی

در بدن پیراهن صافش چو شیر و شکر است

پوستین دوز امردی گفتا مرا کش در بر است

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰ - پوستین دوز

 

پوستین دوز امرد من دلبر سنجیده است

پوستین بره او گرگ باران دیده است

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱ - قصاب

 

دلبر قصاب من آمد دکان خود گشاد

دنبه را از پشت خود بگرفت و پیش من نهاد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۲ - قصاب

 

دلبر قصاب من رو چون دلم بیتاب شد

خانه من پا نهاد و زهره او آب شد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۳ - قصاب

 

تا دلم را کشته خود آن بت قصاب کرد

در قفای دنبه خود چریوی من آب کرد

ریخت همچون سرمه در چشم ترازو سنگ را

ماند در زیر سر و گفتا دکانم خواب کرد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۴ - قصاب

 

زان مه قصاب مردم گوشت سودا می کنند

عشقبازان دنبه او را تماشا می کنند

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۵ - قصاب

 

گوشت چشمم زان مه قصاب یک انگشت داد

جنگ قصابانه را سر کرده بودم پشت داد

سیدای نسفی
 
 
۱
۵۳۶
۵۳۷
۵۳۸
۵۳۹
۵۴۰
۷۷۰