گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۱

 

آید به سخن چو یار در محفل ما

روی سخنش نیست نگر با دل ما

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۲

 

جان سوخت، چو آمد سخن لعل تو بر لب

دل رفت، چو دیدیم رخ ماه تو درشب

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۳

 

منفعل نرگس از نگاهت شد

گل خجل پیش روی ماهت شد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۴

 

برو کمان ما را هر دیده نیست قابل

ابروی یار را من، دیده بدیده دل

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۵

 

شد وقت کوچ کوچ، بنال ای دل حزین

شد عمر پوچ، پوچ بکش آه بعد از این

واعظ قزوینی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱ - چرچین فروش

 

بت چرچین فروشم زد به سنگ آئینه را رویش

ز غیرت ماه نو را سوخته چقماق ابرویش

چو شانه پیش او با صد زبان خاموش بنشینم

سخن را می کند مقراض لبهای سخنگویش

پی آرایش دکان خود هرگه که بنشیند

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲ - چرچین فروش

 

به کف چقماق چون برگیرد آن چرچین فروش من

رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من

ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد

ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من

روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳ - چرچین فروش

 

دلبر چرچین فروشم هست شوخ نامراد

خانه من رفت و شد آئینه او روگشاد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴ - زرگر

 

هر که یک دم همدم آن دلبر زرگر شود

سنگ گیرد لعل گردد خاک گیرد زر شود

چشم قلابی که با آن سیمتن من دیده ام

رفته رفته همچو طفل اشک سیماور شود

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵ - زرگر

 

یاد وصل آن بت زرگر مرا در جوش کرد

خانه من آمد امشب حلقه‌ها در گوش کرد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۶ - زرگر

 

دلبر زرگر شبی بگذاشت پا در مسکنم

آمد و انداخت طوقی بندگی در گردنم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۷ - زرگر

 

دلبر زرگر که باشد رشک ماه و مشتری

خانه خود بردم او را بر زبان زرگری

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۸ - زرگر

 

دلم را آن مه زرگر چون زر در تاب می‌سازد

به دستش هرچه می‌افتد همان دم آب می‌سازد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۹ - حلواگر

 

دلبر حلواگرم را هست تیغی دلخراش

از غم او قامتم خم گشت چون حلواتراش

گفتم از آب نباتت کام من شیرین نشد

پشت تیغی زد که شد مغزم چو حلوا پاش پاش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰ - حلواگر

 

مه حلواگر من در نظرها بس که شیرین است

لب و دندان او در چشم من حلوای مغزین است

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱ - سر تراش

 

تیغ بر کف سرتراشم قصد کشتن کرده است

عاشقان را فوطه زاری به گردن کرده است

قسمتش هرگز نمی گردد سر مویی زیاد

گرچه در دوکان خود از موی خرمن کرده است

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۲ - سر تراش

 

سر تراش امرد به پیشم موی سر بگشاد و رفت

خانه من آمد امشب خط پاکی داد و رفت

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۳ - سر تراش

 

دوش گفت از پاکی خود سرتراش من سخن

دست او بوسیدم و گفتم ز پاکی دم مزن

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۴ - بافنده

 

با مه بافنده هرکس حالش آگه می‌کند

عاقبت خود را به پای خویش در چه می‌کند

مانده‌ام در کوی او کرباس و هردم می‌روم

من ز یک سو می‌دهم آهار و او ته می‌کند

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۵ - بافنده

 

هر که با آن دلبر بافنده شد یار سخن

نیست در عالم دگر او را غم گور و کفن

با اصول شانه هر دم دست و پایی می زند

عاشقان واکرده می گردند چون ماکو دهن

سیدای نسفی
 
 
۱
۵۳۵
۵۳۶
۵۳۷
۵۳۸
۵۳۹
۷۷۰