گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۶۸

 

رزق نزدیکان حق آید به پای خویشتن

از تردد در حرم باشد کبوتر بی نیاز

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۶۹

 

رنگ من کرده به بال و پر عنقا پرواز

نیست ممکن که به چندین بط می آید باز

می شود صاحب آوازه ز یکدستی، شعر

این چه حرف است که یک دست ندارد آواز؟

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۰

 

سرو از قد تو کسب رعونت کند هنوز

خورشید از عذار تو حیرت کند هنوز

از جوش بلبلان نفس دام تنگ شد

صیاد من ز بخت شکایت کند هنوز

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۱

 

چون مسیحا فرد شو دل زنده جاوید باش

سوزن از خود دور کن در دیده خورشید باش

چون کدو برجاست گو مینای شیرازی مباش

چون سفال از ماست گو جام جم از جمشید باش

هر ثمر سنگی به قصد نخل دارد در بغل

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۲

 

مست ناز من چنین مغرور و بی پروا مباش

پادشاه عالمی، در حکم استغنا مباش

حسن چون تنها شود، از چشم خود دارد خطر

در تماشاخانه آیینه هم تنها مباش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۳

 

یوسف من از زلیخا مشربان دامن بکش

سر به کنعان حیا چون بوی پیراهن بکش

از کجی های تو دشمن بر تو می یابد ظفر

راست باش و صد الف بر سینه دشمن بکش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۴

 

سرمه یعقوب را مالیده گرد دامنش

دست برده است از ید بیضا بیاض گردنش

عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستی

برق چون پروانه می گردد به گرد خرمنش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۵

 

کاکل او درهم است از شورش سودای خویش

از پریشانی ندارد زلف او پروای خویش

نشأه مستی ز عمر جاودانی خوشترست

خضر و آب زندگانی، ما و ته مینای خویش

در میان هر دو موزون آشنایی معنوی است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۶

 

فصل گل می گذرد بی قدح و جام مباش

غنچه منشین، گره خاطر ایام مباش

گل و سنبل به از اسباب گرفتاری نیست

گر به گلزار روی بی قفس و دام مباش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۷

 

آن که از چاک دل خویش بود محرابش

نشود پرده نسیان عبادت خوابش

جوش عشق از لب من مهر خموشی برداشت

این نه بحری است که در حقه کند گردابش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۸

 

آه کان سرو گل اندام ز رعنایی ها

جامه را فاخته ای کرده که نشناسندش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷۹

 

موجه ای کو که ز دریا نبود ما و منش؟

یا حبابی که نه از بحر بود پیرهنش

خبر یوسف گم گشته ما بی خبری است

وقت آن خوش که نباشد خبر از خویشتنش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۰

 

خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویش

نیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویش

سر مینای می و همت او را نازم

که گرفته است گناه همه بر گردن خویش

این چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۱

 

به گوشه قفس از آشیانه قانع باش

نه ای حریف میان، با کرانه قانع باش

مریض مصلحت خویش را نمی داند

به تلخ و شور طبیب زمانه قانع باش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۲

 

از عشق اگر لاف زنی دشمن کین باش

با بخت سیه همچو سیاهی و نگین باش

ای صبح مزن خنده بیجا، شب وصل است

گر روشنی چشم منی پرده نشین باش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۳

 

خطی که دمید گرد رخسارش

شد پرده گلیم چشم عیارش

بر خاطر نازکش گران آید

گل تکیه زند اگر به دیوارش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۴

 

تیغی که غمزه تو کند سایه پرورش

ابریشم بریده شود زلف جوهرش

بی عشق، آه در جگر روزگار نیست

خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش

دارد خطر ز جنبش مژگان سفینه اش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۵

 

در گرد خط نهان شد روی عرق فشانش

خط غبار گردید دیوار گلستانش

کوتاه بود دستم تا داشت اختیاری

قالب چو کرد خالی شد بهله میانش

آن شوخ پاکدامن تا لب ز باده تر ساخت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۶

 

هر که پیش از مرگ مرد از یک جهان غم شد خلاص

هر که بیرون رفت از عالم، ز عالم شد خلاص

تنگدستی راست لازم گریه بی اختیار

تاک تاآورد برگ از چشم پر نم شد خلاص

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸۷

 

لاله آتش زبان افروخت در گلشن چراغ

بعد ازین در خواب بیند دیده روشن چراغ

از جبین صورت دیوار آتش می چکد

در چنین بزمی چرا اندیشد از مردن چراغ؟

خضر دلسوزی نمی بینم درین صحرا، مگر

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۷۵
۴۷۶
۴۷۷
۴۷۸
۴۷۹
۷۷۰