گنجور

 
صائب تبریزی

خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویش

نیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویش

سر مینای می و همت او را نازم

که گرفته است گناه همه بر گردن خویش

این چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک

در دل آبله من شکند سوزن خویش

 
 
 
اهلی شیرازی

کشته ام خار ملامت همه پیرامن خویش

خار گل کن به من از برق رخ روشن خویش

ذوق پابوس تو بیرون نرود از دل من

گر به بینم بمثل دست تو در گردن خویش

آفتابی تو و از ذوق وصالت همه شب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه