گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۵

 

(ای لعل تو جان بخش ترا ز عیسی مشرب

چشم تو فریبنده تر از لولی مشرب)

(در خار و گل دهر به یک چشم نظر کن

سرچشمه خورشید شو از معنی مشرب)

(چون ابر شب جمعه گران است به خاطر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۶

 

(حاجت از خاک مراد در میخانه طلب

دم همت ز لب خامش پیمانه طلب)

(مشرق گوهر جودست کف ابر بهار

هر چه خواهد دلت از گریه مستانه طلب)

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۷

 

هر که از بی طاقتی نالید تمکینش سزاست

هر که از فتراک سرپیچید بالینش سزاست

از پریشان اختلاطی رنگ بر رویت نماند

هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۸

 

سجده گاه بوسه من نقش پای او بس است

دست پیچ حسرتم زلف رسای او بس است

از لب شیرین چه می خواهند خون کوهکن؟

زخم دندان تأسف خونبهای او بس است

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۹

 

شیوه ما گرد جانان بی خبر گردیدن است

گرد دل گردیدن ما گرد سر گردیدن است

در محرم تا چه خونها در دل مردم کند

محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۰

 

خاکساری مشرب و افتادگی دین من است

بالش خارای من از خواب سنگین من است

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۱

 

چه حاجت است به می لعل سیر رنگ ترا؟

نظر به پرتو خورشید نیست رنگ ترا

دم از ثبات قدم می زند ز ساده دلی

ز دور دیده هدف جلوه خدنگ ترا

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۲

 

خوش آن شبی که کنم مست دیده بانش را

به دست بوسه دهم خاک آستانش را

حدیثی از گل رخسار او که می گوید؟

که همچو غنچه پر از زر کنم دهانش را

گلی که نیست به فرمان او، چو نافرمان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۳

 

سرشته اند به دیوانگی سرشت مرا

نمی توان به قلم داد خوب و زشت مرا

مرا به ریزش ابر بهار حاجت نیست

رگ بریده تاکی بس است کشت مرا

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۴

 

ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا

به لب رسید مرا جان و جان نداد مرا

به صبر گفتم ازان لب، دهن شود شیرین

خط از کمین بدر آمد امان نداد مرا

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۵

 

نمی کشد دل غمگین به صبحگاه مرا

که دل ز چهره خندان شود سیاه مرا

ز هرزه خندی گل پاکشیدم از گلزار

در گشاده نهد چوب پیش راه مرا

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۶

 

سلاح جوهر ذاتی است شیرمردان را

چه حاجت است به شمشیر تیزدستان را؟

ز خون هر دو جهان دست عشق مستغنی است

چه احتیاج نگارست دست مرجان را؟

بر آن گروه حلال است دعوی همت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۷

 

ز جلوه تو حیاتی است خاکساران را

که خون مرده شمارند آب حیوان را

چو برق بگذر ازین خاکدان که در یک دم

سفال تشنه کند آه گرم، ریحان را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۸

 

بهار مایه غفلت بود گرانان را

شکوفه پنبه گوش است باغبانان را

چراغ گل به نسیم بهانه ای بندست

مبر به سیر چمن آستین فشانان را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۹

 

به دست شانه مده زلف عنبرین بو را

به خود دراز مگردان زبان بدگو را

به روی او سخنان درشت خط مزنید

شکسته دل مپسندید رنگ آن رو را

گرفته اوج به نوعی کساد بازاری

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۰

 

چه نسبت است به روی تو روی آینه را؟

که خشک کرد فروغ تو جوی آینه را

به یاد روی تو با گل خوشم که طوطی مست

به یک نظر نگرد پشت و روی آینه را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۱

 

چو آفتاب بکش جام صبحگاهی را

به خاکیان بچشان رحمت الهی را

نماز اگر نکنی اختیار آن با توست

مباد فوت کنی آه صبحگاهی را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۲

 

گذشت عمر و نگردید پخته طینت ما

به آفتاب قیامت فتاد نوبت ما

صدای آب روان خواب را گران سازد

ز خوش عنانی عمرست خواب غفلت ما

مقام نشو و نما نیست این نشیمن پست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۳

 

باقی به حق، ز خویش فنا می کند ترا

از عشق غافلی که چها می کند ترا

این گردنی که همچو هدف برکشیده ای

آماجگاه تیر قضا می کند ترا

بگذر ز فکر پوچ تعین که این خیال

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۴

 

کو باده تا به سنگ زنم جام عقل را؟

از خط جام، حلقه کنم نام عقل را

عمری که در ملال رود در حساب نیست

چون بشمرم ز عمر خود ایام عقل را؟

تفسیده تر ز ریگ روان است مغز ما

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۵۴
۴۵۵
۴۵۶
۴۵۷
۴۵۸
۷۷۰