گنجور

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

گر دست رسد که آستینش گیرم

ور نه بروم بر آستانش میرم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

دردا که طبیب صبر می‌فرماید

وین نفس حریص را شکر می‌باید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش

مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

دوستان گو نصیحتم مکنید

که مرا دیده بر ارادت اوست

جنگجویان به زور پنجه و کتف

دشمنان را کشند و خوبان دوست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

عجب است با وجودت که وجود من بماند

تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

تو که در بند خویشتن باشی

عشق باز دروغ زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن

شرط یاری است در طلب مردن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست

عجب از زنده که چون جان به در آورد سلیم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

چو در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاک یکسان نماید برت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

اگر خود هفت سبع از بر بخوانی

چو آشفتی الف ب ت ندانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

آن شنیدی که شاهدی به نهفت

با دل از دست رفته‌ای می‌گفت

تا تو را قدر خویشتن باشد

پیش چشمت چه قدر من باشد؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵

 

چشم بداندیش که برکنده باد

عیب نماید هنرش در نظر

ور هنری داری و هفتاد عیب

دوست نبیند به جز آن یک هنر

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵

 

نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی‌روی

که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم

و گر مقابله بینم که تیر می‌آید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶

 

چون گرانی به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بکش

ور شکر خنده‌ایست شیرین لب

آستینش بگیر و شمع بکش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶

 

سَریٰ طَیفُ مَن یَجلو بِطَلعَتِهِ الدُّجیٰ

شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۷

 

دیر آمدى اى نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

معشوقه که دیر دیر بینند

آخر کم از آن که سیر بینند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۸

 

یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

باز آی و مرا بکش که پیشت مردن

خوشتر که پس از تو زندگانی کردن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

سبزه در باغ گفته‌اند خوش است

داند آن کس که این سخن گوید

یعنی از روی نیکوان خط سبز

دل عشاق بیشتر جوید

بوستان تو گندنازاریست

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

آن که نبات عارضش آب حیات می‌خورَد

در شکرش نگه کند هر که نبات می‌خورَد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

شب‌پره گر وصلِ آفتاب نخواهد

رونقِ بازار ِآفتاب نکاهد

سعدی
 
 
۱
۱۹۲
۱۹۳
۱۹۴
۱۹۵
۱۹۶
۷۷۰