سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۰
نانم افزود و آبرویم کاست
بینوایی بِهْ از مذلّتِ خواست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۰
ز بخت، رویتُرُشکرده، پیشِ یارِ عزیز
مرو، که عیش بر او نیز تلخ گردانی
به حاجتی که رَوی، تازهروی و خندان رو
فرو نبندد کارِ گشادهپیشانی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
گر تَتَر بُکشَد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کُشت
چند باشد چو جِسرِ بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
نخورَد شیر، نیمخوردهٔ سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گُرْسنگی
بِنِه و دستْ پیشِ سِفله مدار
گر فریدون شود به نعمت و مُلک
[...]
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
نماند جانور از وحش و طَیْر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش
عجب که دودِ دلِ خَلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلابِ دیده بارانش
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۳
هرکه نان از عملِ خویش خورَد
منّتِ حاتمِ طایی نبَرَد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴
آنکسکه توانگرت نمیگرداند
او مصلحتِ تو از تو بهتر داند
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴
گربهٔ مسکین اگر پر داشتی
تخمِ گنجشک از جهان برداشتی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴
عاجز، باشد که دستِ قوَّت یابد
برخیزد و دستِ عاجزان برتابد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴
بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد به ضرورت سَرَش
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پَرَش؟
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴
مٰاذا اَخاضَکَ یا مَغْرُورُ فِی الْخَطَرِ
حَتّیٰ هَلَکْتَ فَلَیْتَ النَّمْلَ لَمْ یَطِرِ
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۵
در بیابانِ خشک و ریگِ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف
مردِ بیتوشه کاوفتاد از پای
بر کمربندِ او چه زر چه خَزَف
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۷
گر همه زَرِّ جعفرى دارد
مَردِ بىتوشه برنگیرد گام
در بیابان فقیرِ سوخته را
شلغمِ پخته بِه که نقرهٔ خام
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۸
مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر
کمتر از برگِ تَرّه بر خوان است
وآنکه را دستگاه و قوَّت نیست
شلغمِ پخته، مرغِ بریان است
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۹
ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم
از التفات به مهمانسرایِ دهقانی
کلاهگوشهٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰
به لطافت چو برنیاید کار
سر به بیحرمتی کِشَد ناچار
هرکه بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی بر او، شاید
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰
گر آبِ چاهِ نَصرانی نه پاک است
جهودِ مُرده میشویی چه باک است؟
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱
آن شنیدستی که در اَقْصایِ غُور
بارْسالاری بیفتاد از ستور
گفت: «چشمِ تنگِ دنیادوست را
یا قناعت پُر کند یا خاکِ گور»
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
بخور، ای نیکسیرتِ سَرهمَرد
کان نگونبخت گِرد کرد و نخوَرد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۲
دستِ تضرّع چه سود بندهٔ محتاج را
وقتِ دعا بر خدای، وقتِ کَرَم در بغل؟