سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۸
عالِم که کامرانی و تنپروری کند
او خویشتن گم است، که را رهبری کند؟
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۸
گفتِ عالِم به گوشِ جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار
باطل است آنچه مدّعی گوید:
«خفته را خفته کی کند بیدار»
مرد باید که گیرد اندر گوش
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۲
لافِ سرپنجگی و دعویِ مردی بگذار
عاجزِ نفسِ فرومایه چه مردی چه زنی
گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۳
چون نبود خویش را دیانت و تقوی
قطع رحم بهتر از مودت قربی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۳
هزار خویش که بیگانه از خدا باشد
فدای یک تن ِ بیگانه کآشنا باشد
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۳
همراه اگر شتاب کند همره تو نیست
دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۵
زشت باشد دَبِیقی و دیبا
که بود بر عروسِ نازیبا
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۶
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامهٔ ریا داری
پردهٔ هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۶
نه آنکه بر درِ دعوی نشیند از خلقی
وگر خِلاف کنندش، به جنگ برخیزد
اگر ز کوه فرو غلطد آسیا سنگی
نه عارف است که از راهِ سنگ برخیزد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱
ای قناعت! توانگرم گردان
که ورایِ تو هیچ نعمت نیست
کنجِ صبر، اختیارِ لُقمان است
هرکه را صبر نیست، حکمت نیست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۳
هم رُقعه دوختن بِهْ و الزامِ کنجِ صبر
کز بهرِ جامه، رُقعه بَرِ خواجگان نبشت
حقّا که با عقوبتِ دوزخ برابر است
رفتن به پایمردیِ همسایه در بهشت
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۳
به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق
که بارِ محنتِ خود بِهْ که بارِ منّتِ خَلق
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۵
خوردن برایِ زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهرِ خوردن است
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷
معده چو کج گشت و شکمدرد خاست
سود ندارد همه اسباب، راست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷
نه چندان بخور کز دهانَت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷
باآنکه در وجودِ طعام است عیشِ نفس
رنج آوَرَد طعام که بیش از قَدَر بوَد
گر گُلشِکَر خوری به تکلّف، زیان کند
ور نانِ خشک دیر خوری، گلشکر بوَد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۸
ترکِ احسانِ خواجه اولیٰتر
کاحتمالِ جفایِ بَوّابان
به تمنّای گوشت، مردن بِهْ
که تقاضایِ زشتِ قصّابان
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹
گر به جایِ نانْشْ، اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روزِ روشن کس ندیدی در جهان
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹
اگر حَنْظَل خوری از دستِ خوشخوی
بِهْ از شیرینی از دستِ تُرُشروی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودیّ و از جان کاستی