گنجور

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - بث الشکوی و منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌اسلام

 

صبحدم چون در خروش آمد شیدای من

جرخ را بنشاند در خون چشم شب‌پیمای من

مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود

صبح رستاخیز شام این شب یلدای من

تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند

[...]

فصیحی هروی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام

 

سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا

چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه

ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق

چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه

یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین

[...]

فصیحی هروی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مذمت دنیا و منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه السلام

 

ای دل غذای روح ازین خاکدان مخواه

طوفان درین تنور مهیاست نان مخواه

گر خانه‌زاد درد‌دلی از دوا گریز

ور خوش‌نشین پنجه گرگی شبان مخواه

در نوش نیش غرقه‌شو و کام دل مجوی

[...]

فصیحی هروی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - تعزل

 

از جان نتوان ساخت ز تو در یتیمی

دود دل اخگر نشود نار کلیمی

آنجا که تو دامان تجلی بفشانی

خورشید در آن کوچه بود گرد گلیمی

ما با خرد و عشق درین راه فتادیم

[...]

فصیحی هروی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - نکوهش اهل ریا و ستایش علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام

 

دلم بگرفت ز آیین ریاپوشان پالانی

روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی

گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی

گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی

همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی

[...]

فصیحی هروی
 

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - قصیده دیگر در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی

 

نوبهار عشرتست این روزگار دیگرست

دور ما در دلگشایی همچو دور ساغرست

کارها رو در گشایش همچو گل آورده است

بستگی مانند قفل از خانه دل، بر درست

زاقتضای عیش پیران طفل مشرب گشته اند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - تاریخ اتمام مسجد شاه جهان

 

ای سودات در دل عالم سویدارا نشان

چون دل ارباب عرفان نور با عالم فشان

من نگویم کعبه ای، لیک اینقدر دانم که هست

جبهه اوتاد عاشق سجده این آستان

صفحه رخسار دیوار ترا تا دیده هست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در مدح صاحبقران ثانی ابوالمظفر شاه جهان

 

در دور ما زمانه گلستان بی درست

عیش رسا چو رزق مقرر مقدرست

چون غنچه انبساط جلبیست خلق را

شیرینی طرب شکر شیر مادرست

تنها همین نه از لب ساغر موظفیم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - و نیز در مدح ابوالمظفر شاه جهان

 

سحاب آراست باغ و بوستانرا

فدای باغبان کن خان و مان را

همان آبی که گرد از روی گل شست

بدینسان مست دارد بلبلان را

چنان گلبن گرانبارست از گل

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن

 

دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست

گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست

در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست

عزت هر نخل در بستان بمقدار برست

کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار

[...]

کلیم
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

آنم که از ضمیر منست انور آفتاب

زان برندارد ازقدم من سر آفتاب

کردندی از ثوابتش افلاک سنگسار

گر دست و پای من بفتادی گر آفتاب

خورشید ملک دانشم و بر معاینم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب

از من چو نور دیده کند یار اجتناب

آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی

هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب

از آب دیده بر سر دریا نشسته ام

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

خوش در نگار بسته دگر نوبهارست

گل رنگ کرده باز به خون هزار دست

آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل

از آب ابر بسته چنین در نگار دست

از حرص چیدن گل شاید که در چمن

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

ای از سپاه خط تو خورشید در حصار

حسن تو بسته پنجهٔ خورشید را نگار

خوی دلت گرفت مگر روی نازکت

کز وی نمی‌رود چو نشیند بر او غبار

روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

گذشت آن که روی لاله خیمه بر گلزار

شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار

گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ

که سوختی شررش چون سپند جان هزار

رسید اینک فصلی که وقت آمدنش

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

غمم نمی رود از دل به گریه بسیار

کسی به آب ز آینه چون برد زنگار

مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک

کنم به ناخن از آن روی وی بر رخسار

خمیده قدم بر بار دل بود شاید

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸

 

زهی ز خوی تو بر باد داده جان آتش

فکنده آتش روی تو در جهان آتش

برای آن که به لعل تو نسبتی دارد

همی بپرورم اندر میان جان آتش

ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

 

ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال

جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال

تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید

کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال

هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

ز روزگار ندیدم دمی فراغت بال

بیار ساقی جامی زباده مالامال

از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش

درون دل گذرانند لب زند تبخال

از آن میی که به گاه نوشتن نامش

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

زهی ز غیرت ابروت دلشکسته هلال

ز روی خوب تو خورشید را رسیده زوال

چه فتنه ی که زرشک چو طوق زنجیر است

به گاه جلوه درپای حوریان خلخال

زشرم چشم تو نزدیک شد بدان کاید

[...]

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۲۸۸
۲۸۹
۲۹۰
۲۹۱
۲۹۲
۳۷۳