گنجور

حافظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیدهٔ در مدح قوام الدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع

 

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد

[...]

حافظ
 

حافظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ در مدح شاه شیخ ابواسحاق

 

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد

چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد

افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدان‌سان زند صلای صبوح

[...]

حافظ
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱

 

از تتق کبریا صورت لطف خدا

بسته نقابی ز نور روی نموده به ما

دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش

شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا

در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲

 

تا ز نور روی او گشته منور آفتاب

نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب

وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز

مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب

تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳

 

از نور روی اوست که عالم منور است

حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است

سلطان چار بالش و شش طاق و نه رواق

بر درگه رفیع جلالش چو چاکر است

زوج بتول باب امامین مرتضی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴

 

مرد مردانه شاه مردان است

در همه حال مرد مردان است

در ولایت ولی والی اوست

بر همه کاینات سلطان است

سید اولیا علی ولی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵

 

گر نه آب است اصل گوهر چیست

جوهر گوهر منور چیست

همه عالم چو گوهری دریاب

با تو گفتم بدان که گوهر چیست

نقطه در دور دایره بنمود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶

 

عمر بی عشق می گذاری هیچ

حاصل از عمر خود چه داری هیچ

ماسِوی الله طلب کنی شب و روز

به عدم می روی چه آری هیچ

در دو عالم به جز یکی نبُود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷

 

بنازم جان روح افزای سید

بنازم صورت زیبای سید

همه اسرار او دارد کماهی

بنازم آن دل دانای سید

توان دید آفتاب هر دو عالم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸

 

خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد

گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد

گر مومنی و صادق با ما شوی موافق

کوری هر منافق صلوات بر محمد

در آسمان فرشته مهرش به جان سرشته

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹

 

در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود

هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود

جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی

در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود

عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

 

دل چو سلطان ملک جان گردد

پادشاه همه جهان گردد

چون ز چونی رسد به بی چونی

مالک ملک لامکان گردد

دل ز صورت چو رو به معنی کرد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱

 

هرچه مقصود تو است آن گردد

هرچه گوئی چنین چنان گردد

آفتاب ار چه شب نهان گردد

روز روشن چو شد عیان گردد

دارم امید آنکه هر گوشه

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲

 

رند مستی که گرد ما گردد

گر گدائیست پادشا گردد

هرکه با جام می بود همدم

کی ز همدم دمی جدا گردد

خوش امینی بود که همچون ما

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

 

رندان باده نوش که با جام همدند

واقف ز سِر عالم و از حال آدمند

حقند اگر چه خلق نمایند خلق را

بحرند اگر چه در نظر ما چو شبنمند

دانندگان حضرت ذات و به ذات او

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴

 

نقطه ای در الف هویدا شد

الفی در حروف پیدا شد

ذات وحدت به خود ظهوری کرد

کثرتش از صفات و اسما شد

نقطه سه جمع شد الف گردید

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

 

چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر

ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر

مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی

بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر

چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶

 

بیا ای مومن صادق بگو صلوات پیغمبر

اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر

دل خود را منور کن جهانی پر ز عنبر کن

دهان پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر

اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

 

داد جاروبی به دستم آن نگار

گفت کز دریا برانگیزان غبار

آب آتش گشت و جاروبم بسوخت

گفت کز آتش تو جاروبی برآر

عقل جاروبت نگار آن پیر کار

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸

 

حی و قیوم و قدیم لم یزل

هر کسی را داده چیزی از ازل

مالک ملک است و ما مملوک او

ملک او باشد همیشه بی خلل

با جلالش عقل عاقل بی محال

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۲۵۶
۲۵۷
۲۵۸
۲۵۹
۲۶۰
۳۷۶