ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت عید و مدح شاه ابوالمعالی
صباح عید و نسیم بهار جان پرور
دو قاصدند که از روضه میدهند خبر
به صبح عید خوش آید شراب بر رخ گل
علیالخصوص که باشد نگار پیش نظر
چمن شده است پر از شاهدان گلرخسار
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
ای چو خورشیدت ندیده دیدهٔ انجم نظیر
پادشاهی، تاج بخشی، شهریاری تختگیر
شاه کیخسرو نسب، هوشنگ خسرو گیر و دار
خضر اسکندر حسب، جمشید دارا دار و گیر
از سحاب لطف تو یابد مدد بحر مدید
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح خواجه عوض شاه وزیر
ترک چشمت دو کمان دارد و ترکش پر تیر
غارت جان و جهان کرده و دل برده اسیر
شکن زلف ترا باد صبا در حلقه
خم گیسوی تو را آب روان در زنجیر
دست امید من از زلف درازت کوتاه
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح خواجه ناصرالدین و حسب حال خود هنگام عزیمت به زیارت مکه
مطربا بر سر راهیم به آهنگ حجاز
دل عشاق حزین را به نوائی بنواز
عود را گوش به ره بود، بر آورد خروش
تا که گفتند به گوش دلش از پردهٔ راز
مطرب و ساز اگر نیست بسازیم که هست
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در مدح خواجه شیخ
دوش چون در تشت خون پنهان شد این زرینه تاس
ساقی دوران ز سیم ناب گردان کرد کاس
یک شبه مه در شب تاریک از وجه شبه
بارهٔ یار است گویی از شبه گردش نحاس
زهرهٔ زهرا ز مهر آورده بربط را به چنگ
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در مدح خواجه خلیل
ای رفته و باز آمده از ارض مقدس
در حفظ خداوند تعالی و تقدس
ای خواچهٔ دریا دل و خورشید عطائی
کز رأی تو شد عرصهٔ آفاق مشمس
نام تو خلیل است و شود آتش نمرود
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح یکی از بزرگان صاحب علم و با نفوذ
نماز شام که بر وفق رأی بطلمیوس
برفت خور به زمین همچو گنج دقیانوس
طلوع کرد نجوم از مطالع اقبال
به جستجوی مه عید عالمی جاسوس
نمود ماهچه از سطح لاجوردی چرخ
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
صباح عید که برخاست عزم میدانش
چو صبح مطلع خورشید شد گریبانش
بر آمد از دل پر خون عاشقان تکبیر
در آن زمان که بدیدند روی رخشانش
به باد پای روان بر چو آذری بر زین
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح غیاثالدین خواجه شیخ
به توفیق یزدان و یاری طالع
گزیدم سفر از دیار و مواضع
شبی از طلوع سحر دور مانده
کواکب بر آورده سر از مطالع
یکی در مسیر و دگر در تحیر
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
چو زهره ماه مغنی به ساز دف در چنگ
که درگرفت سماعی چو دور هفت اورنگ
نیم مخالف بربط اگر چه راهزن است
که از عراق به راه حجاز کرد آهنگ
به دور گل می گلرنگ را غنیمت دان
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - در مدح معزالدین ملک حسین پادشاه
نشست خسرو گردون به بارگاه حمل
به نام نامیه منشور داد بهر عمل
کنون به سوی مزاج جهان بباید دید
که گشت سوی مزاجش اعتدال بدل
چنان به هر طرف جوی سبزهست به باغ
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح سلطان اسکندر
سحر ز خون شب بریخت می در جام
بر آور از افق ساغر آفتاب مدام
میای که زهره به چرخ آرد از نشاط و طرب
هنوز پیش نیاوره شمهای به مشام
میای که لعل شود مغز استخوان حریف
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در مدح خواجه عبیدالله وزیر و صاحبدیوان
درد سر دارم از خمار مدام
نیست درمان به جز دوام مدام
درد ما دواست دُردی دن
دردمندی که دیده دُرد آشام
زلف ساقی برای ما دام است
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - در مدح قاضی جلالالدین
طلوع کوکب اقبال اسلام
خجسته باد چو مه بر لیالی و ایام
قدوم موکب قاضی القضات در عالم
مبارک است، خصوصا بدین خجسته مقام
امام عادل، جلال ملت و دین
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - در مدح محمد شاه
صبح روش رخ نمود از پردهٔ تاریک شام
آفتاب ملک بیرون آمد از ظل غمام
مملکت را گر چه نقصان بود چون مه در محاق
منت ایزد را که از مهر منور شد تمام
ماه اوج نصرت و خورشید گردون ظفر
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان عزالدین محمد شاه ثانی
از صدق میزنم به مهرت چو صبح دم
ای آفتاب روشنئی ده به صبحدم
چون ذره در هوای تو سرگشته گشتهایم
خردی ما مبین که بزرگی تو در کرم
من بیش و کم ندانم، دانم که هر زمان
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در مفاخرت و مباهات و تعریف از خود گوید
آفرین بر من که من از آفرینش برترم
طایر قدسم، فلک چون بیضه در زیر پرم
ثابت و سیار در منقار من چون ارزنند
باز سلطانم، نپنداری که ارزن میخورم
دانهٔ گندم کز او آدم برون شد از بهشت
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - در مدح وزیر و صاحبدیوان خواجه عبیدالله
چو یاد خط تو بگذشت بر زبان قلم
برفت آب نبات از لب و دهان قلم
شبی حکایت خط تو با قلم میرفت
برفت خواب من از گریه و فغان قلم
به راستی خیری میدهد ز قامت تو
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۶ - تحیتنامهایست که از شام به بخارا میفرستد
صبا تحیت بلبل به گلستان برسان
حدیث درد دل من به دلستان برسان
روان خویش به سوغات تو روان کردم
روان چنانکه روان کردهام روان برسان
به باد پای روان بر، چو تنگ بستی زین
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - در وصف پائیز و مدح امیر شرفالدین محمد و یادی از بخارا
صباغ ماه از خم نیلی آسمان
بس رنگ مختلف که بر آورد در خزان
بستان که داشت پیرهن از پرنیان سبز
اکنون ز صوف زرد بپوشید طیلسان
بی سهم نیست زردی و لرزیدن چمن
[...]