گنجور

 
ناصر بخارایی

صبا تحیت بلبل به گلستان برسان

حدیث درد دل من به دلستان برسان

روان خویش به سوغات تو روان کردم

روان چنانکه روان کرده‌ام روان برسان

به باد پای روان بر، چو تنگ بستی زین

گران رکاب نگردد، سبک عنان برسان

تکاور تو گر از تیزی آورد سستی

جوش ز سنبله و که ز کهکشان برسان

قوی ضعیفم و نازک دل و ندارم صبر

بدان مکان سخن من هم این زمان برسان

دقیقه‌ای ز رسوم ادب فرو مگذار

چنانکه شرط بلاغ است آنچنان برسان

وگر چنانکه ندانی طریقهٔ ابلاغ

بدان طریق که من گویمت رسان برسان

چو عزم کوی دلارام داری از اول

به باغ بگذر و پیغام دوستان برسان

به گوش گل سخنی از زبان سوسن گوی

به دست سرو پیامی به ارغوان برسان

سلام من چو رساندی ز شعر من بیتی

به عندلیب غزلگوی مدح خوان برسان

به شیر ابر دهان را بشوی چون غنچه

سلام سرو و صنوبر بدان دهان برسان

حکایت زر رخسار زیر پایش ریز

حدیث جزع بدان لعل درفشان برسان

همین که زاری بلبل به گل رسانیدی

حدیث نالهٔ قمری به ضیمران برسان

به مدح غنچه چو بلبل هزار دستان شو

پیام لاله چو سوسن به ده زبان برسان

ز بوی سنبل و گل تحفه‌ای به دست آر

به هر کجا که رسی شمه‌ای از آن برسان

تو خود قبولی اگر پیش او شوی مقبول

به نام ناصر خطی بدان نشان برسان

به گوش یار که لالای او بود لؤلؤی

ز بحر شعر رهی دُر به ارمغان برسان

به چشم او که بود خوش ز عین بیماری

اگر توان صفت جسم ناتوان برسان

ز خواب ناز مکن مست فتنه را بیدار

به حاجبش سخن از گوشه‌ای نهان برسان

من از دهان و میانش حسابها دارم

به هر کدام که باشد از این میان برسان

خطش چو دود بر آمد ز آتش رخسار

ز خط او سوی من سورة الدخان برسان

به ارمغانی چشم رمد گرفتهٔ من

درور اگر نبود خاک آستان برسان

چو گرد بر سر راهم، مرا سبک بر راه

وگر غبار نخیزد به کاروان برسان

وگر مجال نداری مرا به جا بگذار

به جای من سخن من به دوستان برسان

ز دست دوست به هر شهر داستان شده‌ام

به دوستان سخن من به داستان برسان

سلام من به بخارا سحرگهی از شام

از این کران جهان تا بدان کران برسان

حدیث من که چو خورشید عالمی بگرفت

ز قیروان جهان تا به قیروان برسان

تو این همای همایون که نامه‌اش نامست

چو بخت نیک بدان دولت آشیان برسان

زمین ببوس و سلام من از زبان نیاز

به صدر مدرسهٔ صدر کامران برسان

خدایگان افاضل چو دادِ فضل دهد

سلام بنده به نزد خدایگان برسان

حمید ملت و دین چون محیط ابر عطاست

ترشح قلم او به انس و جان برسان

به نحو صرف مکن عمر بر سبیل خبر

معانئی که بدیع است از این و آن برسان

گر از مکانت او در مکان او نرسی

گذر ز حد مکان و به لامکان برسان

ز رأی روشن او ذره‌ای به عاریت خوان

برای نور ره آورد نیّران برسان

به خال من که خطش خال عارض حور است

ز حال من خبری خوشتر از جنان برسان

حدیث من که ز غیب آمدست و بی عیب است

برای عرض بدان رأی غیب دان برسان

ز بحر تربیتی گر رسد به در یتیم

به گوش جان گهر نظم من روان برسان

ز هفت آبا پیغام آن برادر گو

ز عقل پیر سلامی بدان جوان برسان

ترسلی که من از مهر می‌کنم ارسان

تو سر به مهر به یاران مهربان برسان

غم فراق اگر سد بود یکی بگشای

امید وصل به دلهای شادمان برسان

میان هر یکی از اتحاد فرق مکن

علی‌السویه سلامم به همگان برسان

حدیث شوق مگو جز به پیش مشتاقان

نگویمت که صداعی به این و آن برسان

دعای من همه ره همره تو خواهد بود

برو به خیر و سلامت، سلامشان برسان

زبان دراز مکن همچو تیغ و شمع صفت

حدیث روشن و گرم از سر زیان برسان

بر آر دست و بگو یا رب اهل ایمان را

ز لطف شامل خود نامهٔ امان برسان

طفیل جمع من خستهٔ پریشان را

شفای جمع ز جمعیت روان برسان

نی‌ام حسود که خواهم مراد خود تنها

مرا به جمله غریبان به خان و مان برسان