گنجور

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

ابروت به زه کرده کمان آمد راست

مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست

ما را ز تو دلبری گمان آمد راست

ای دوست ترا پیشه همان آمد راست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت

وین یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت

چون جای دگر نهاد میباید رخت

نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

آفاق بپای آه ما فرسنگیست

وز آتش ما سپهر دود آهنگیست

در پای امید ماست هر جا خاریست

بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

گفتم صنما دلم تو‌را جویان‌‌است

گفتا که لبم درد تو‌را درمان‌‌است

گفتم که همیشه از منت هجران‌است

گفتا که پری ز آدمی پنهان‌است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

گل بر رخ توست و چشم من غرقه به‌آب

من تافته و زلف تو پیچیده به‌تاب

زلف تو بر آتش است و من گشته کباب

بی‌خواب من و نرگس تو مایهٔ خواب

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

کی عیب سر زلف بت از کاستن است

چه جای به‌غم نشستن و خاستن است

روز طرب و نشاط و می خواستن است

که‌آراستن سرو ز پیراستن است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است

گه بر جَبَه است و گه به زیر گوش است

زین‌باز عجب‌تر آن لب خاموش است

زو شهر و جهان به بانگ نوشانوش است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

معشوقهٔ خانگی به‌کاری ناید

کاو دل ببرد رخ به‌کسی ننماید

معشوقه خراباتی و مطرب باید

تا نیم‌شبان آید و کوبان آید

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد

وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد

نقاش چو نقش تو نیاراید به

دیدار تو باز دل گروگان گیرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

زلف تو کمندیست همه حلقه و بند

خالی نبود ز حلقه و بند کمند

آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟

ور خود کندی مرا بدو در که فکند

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

تا نسْرایی سخن، دهانت نبُوَد

تا نگْشایی کمر، میانت نبُوَد

تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد

سوگند خورم که این و آنت نبُوَد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

آن لب نمزم گرچه مرا آن سازد

زیرا که شکر چون بمزی بگدازد

چشمم ز غمانش زرگری آغازد

تا بگدازد عقیق و بر زر یازد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

گفتم چشمم ز بس کزو خون آید

از لاله به رنگ و سرخی افزون آید

گفت آن‌همه خون نبد که بیرون آمد

کز رنگ رخم اشک تو گلگون آید

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

از بوسه تو مرده با روان تانی کرد

وز چهره دل پیر جوان تانی کرد

رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد

وز غمزه فریب جاودان تانی کرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد

از حسن بزرگ ، کودک خرد نزاد

در سحر بدلبری شدستی استاد

این ساحری از که داری ای دلبر یاد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

حورات نخوانم که تو را عار بود

حورا برِ تو نگار دیوار بود

آن را که چنین لطیف دیدار بود

حقا که بر او عشق سزاوار بود

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

از مشک حصار گل خود روی که دید

بر گل خطی ز مشک خوشبوی که دید

گل روی بتی با دل چون روی که دید

بر پشت زمین نیز چنین روی که دید

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

بت گونه از آن بت حصاری گیرد

شب گونه از آن زلف بخاری گیرد

آن دل که بسش عزیز میداشتمی

کی دانستم ز من بخواری گیرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

چون نار رخی ز نور پر مایه که دید؟

گسترده به روز بر، ز شب سایه که دید؟

بر توبه از گناه پیرایه که دید؟

ایمان و نفاق هر دو همسایه که دید؟

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

رخسار ترا لاله و گل بار که داد

وان سنبل نو رسته بگلنار که داد

و انروز بدست آن شب تار که داد

وان یار سزا را بسزاوار که داد

عنصری
 
 
۱
۷۶
۷۷
۷۸
۷۹
۸۰
۶۵۳۱