رهی معیری » رباعیها » مسعود
مسعود که یافت عز و جاه از لاهور
تابید چو نور صبحگاه از لاهور
سالار سخنوران به تازی و دری است
خواه از همدان باشد و خواه از لاهور
رهی معیری » رباعیها » آرزو
کاش امشبم آن شمع طرب میآمد
وین روز مفارقت به شب میآمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب میآمد
رهی معیری » رباعیها » در ماتم صبحی
دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افسانه افسانهسرا آخر شد
رهی معیری » منظومهها » خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خستهای افسردهجانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتادهای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
[...]
رهی معیری » منظومهها » گنجینهٔ دل
چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هرچه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تو نیست
از تو بود راحت بیمار تو
[...]
رهی معیری » منظومهها » سوگند
لالهرویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیهچشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسهای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بندها
[...]
رهی معیری » منظومهها » گل یخ
به دیماه کز گشت گردان سپهر
سحاب افکند پرده بر روی مهر
ز دمسردی ابر سنجابپوش
ردای قصب کوه گیرد به دوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
[...]
رهی معیری » منظومهها » راز شب
شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش: ای روی تو صبح امید
[...]
رهی معیری » منظومهها » سنگریزه
روزی به جای لعل و گهر سنگریزهای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیقوار
آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
[...]
رهی معیری » منظومهها » ساز محجوبی
آنکه جانم شد نواپرداز او
میسرایم قصهای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
بانگی از آوای بلبل گرمتر
[...]
رهی معیری » منظومهها » مریم سپید
عروس چمن مریم تابناک
گرو برده از نوعروسان خاک
که او را به جز سادگی مایه نیست
نکوروی محتاج پیرایه نیست
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
[...]
رهی معیری » منظومهها » بهار عشق
روانپرور بود خرمبهاری
که گیری پای سروی دست یاری
وگر یاری ندارد لالهرخسار
بود یکسان به چشمت لاله و خار
چمن بیهمنشین زندان جان است
[...]
رهی معیری » ابیات پراکنده » باید خریدارم شوی
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
رهی معیری » ابیات پراکنده » نیش و نوش
کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد
کاین شاخه گل طاقت آغوش ندارد
از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است
با نیش بسازیم اگر نوش ندارد
رهی معیری » ابیات پراکنده » تلخکامی
داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا
در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی
در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا
رهی معیری » ابیات پراکنده » دریای تهی
در جام فلک باده بیدردسری نیست
تا ما به تمنا لب خاموش گشاییم
در دامن این بحر فروزان گهری نیست
چون موج به امید که آغوش گشاییم؟
رهی معیری » ابیات پراکنده » رنج زندگی
هزار شکر که از رنج زندگی آسود
وجود خسته و جان ستم کشیده من
به روی تربت من برگ لاله افشانید
به یاد سینه خونین داغدیده من
رهی معیری » ابیات پراکنده » آواره
جز کوی تو جایی من آواره ندارم
جولانگه برق است ولی چاره ندارم
یک جلوه کند ماه در آیینه صد موج
جز نقش تو بر سینه صد پاره ندارم
رهی معیری » ابیات پراکنده » به اقتفای خواجه
هنوز مشت خسی بهر سوختن باقی است
چو برق میروی از آشیان ما به کجا؟
نوای دلکش حافظ کجا و نظم رهی
«ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا»
رهی معیری » ابیات پراکنده » سایهٔ هما
چشم تو نظر بر من بیمایه فکنده است
بر کلبهٔ درویش هما سایه فکنده است
از خانهٔ دل مهر تو روشنگر جان شد
این سرو سهی سایه به همسایه فکنده است