گنجور

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۸ - پاداش نیکی

 

من نگویم ترک آیین مروت کن ولی

این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند

تار و پودش را ز کین‌توزی همی‌خواهند سوخت

هرکه همچون شمع بزم دیگران روشن کند

گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۹ - رازداری

 

خویشتن‌داری و خموشی را

هوشمندان حصار جان دانند

گر زیان بینی از بیان بینی

ور زبون گردی از زبان دانند

راز دل پیش دوستان مگشای

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۰ - همت مردانه

 

در دام حادثات ز کس یاوری مجوی

بگشا گره به همت مشکل‌گشای خویش

سعی طبیب موجب درمان درد نیست

از خود طلب دوای دل مبتلای خویش

بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۱ - کالای بی‌بها

 

سراینده‌ای پیش داننده‌ای

فغان کرد از جور خونخواره دزد

که از نظم و نثرم دو گنجینه بود

ربود از سرایم ستمکاره دزد

بنالید مسکین: که بیچاره من

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۲ - راز خوشدلی

 

حادثات فلکی چون نه به دست من و توست

رنجه از غم چه کنی جان و تن خویشتنا؟

مردم دانا اندوه نخورد بهر دوکار

آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۳ - سخن‌پرداز

 

آن نواساز نوآیین چو شود نغمه‌سرای

سرخوش از ناله مستانه کند جان مرا

شیوه باد سحر عقده‌گشایی است رهی

شعر پژمان بگشاید دل پژمان مرا

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۴ - پاس ادب

 

پاس ادب، به حد کفایت نگاه دار

خواهی اگر ز بی‌ادبان یابی ایمنی

با کم ز خویش، هرکه نشیند به دوستی

با عز و حُرمت خود، خیزد به دشمنی

در خون نشست غنچه، که شد هم‌نشین خار

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۵ - مایه رفعت

 

اگر ز هر خس و خاری فراکشی دامن

بهار عیش ترا آفت خزان نرسد

شکوه گنبد نیلوفری از آن سبب است

که دست خلق به دامان آسمان نرسد

رهی معیری
 

رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۶ - سایه اندوه

 

هرچه کمتر شود فروغ حیات

رنج را جان‌گدازتر بینی

سوی مغرب چو رو کند خورشید

سایه‌ها را درازتر بینی

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » تمنای عاشق

 

آن را که جفاجوست نمی‌باید خواست

سنگین دل و بدخوست نمی‌باید خواست

ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست

از دوست به جز دوست نمی‌باید خواست

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » بی‌خبری

 

مستان خرابات ز خود بی‌خبرند

جمعند و ز بوی گل پراکنده‌ترند

ای زاهد خودپرست با ما منشین

مستان دگرند و خودپرستان دگرند

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » آشیان‌سوز

 

ای جلوهٔ برق آشیان‌سوز تو را

ای روشنی شمع شب‌افروز تو را

زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست

ای کاش ندیده بودم آن روز تو را

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » آیینه صبح

 

داریم دلی صاف‌تر از سینه صبح

در پاکی و روشنی چو آیینه صبح

پیکار حسود با من امروزی نیست

خفاش بود دشمن دیرینه صبح

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » نوشین‌لب

 

گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست

مهتاب به جلوه چون بناگوش تو نیست

پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست

آتشکده را گرمی آغوش تو نیست

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » افسونگر

 

یا عافیت از چشم فسون‌سازم ده

یا آن که زبان شکوه‌پردازم ده

یا درد و غمی که داده‌ای بازش گیر

یا جان و دلی که برده‌ای بازم ده

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » لعل ناب

 

خم گشت به لعلگون شراب آبستن

پیمانه به آتشین گلاب آبستن

ابری است صراحی که بود گوهربار

ماهی است قدح به آفتاب آبستن

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » دیار شب

 

جانم به فغان چو مرغ شب می‌آید

وز داغ تو با ناله به لب می‌آید

آه دل ما از آن غبارآلود است

کاین قافله از دیار شب می‌آید

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » خانه‌به‌دوش

 

چون ماه نو از حلقه‌به‌گوشان توایم

چون رود خروشنده خروشان توایم

چون ابر بهاریم پراکنده تو

چون زلف تو از خانه‌به‌دوشان توایم

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » ناله بی‌اثر

 

ای ناله چه شد در دل او تأثیرت

کامشب نبود یک سر مو تأثیرت

با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک

ای آه دل شکسته کو تأثیرت؟

رهی معیری
 

رهی معیری » رباعیها » مردم چشم

 

بی‌روی تو گشت لاله‌گون مردم چشم

بنشست ز دوریت به خون مردم چشم

افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک

در چشم منی عزیز چون مردم چشم

رهی معیری
 
 
۱
۶۴۵۳
۶۴۵۴
۶۴۵۵
۶۴۵۶
۶۴۵۷
۶۴۶۲