گنجور

 
رهی معیری

جانم به فغان چو مرغ شب می‌آید

وز داغ تو با ناله به لب می‌آید

آه دل ما از آن غبارآلود است

کاین قافله از دیار شب می‌آید

 
 
 
عطار

گل از پی عمری به طلب میآید

از پردهٔ غنچه زین سبب میآید

گل نیست که آن غنچه نمود از پیکان

جان است که غنچه را به لب میآید

کمال‌الدین اسماعیل

نه از دل کس بوی طرب می آید

نه رنگ شکر خنده ز لب می آید

وقتی ز عجب خنده گرم می آمد

امروز مرا خنده عجب می آید

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه