فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۵
آن خم که بود مدام در جوش، منم
آن مرغ که شد به شام خاموش، منم
در حلقه رندان خراباتی خویش
آن پاک نشین خانه بر دوش، منم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۶
از بسکه چو سرو چمن آزاده منم
چون سایه سرو خاک افتاده منم
گر عیب نبود راستی پس از چیست
بی چیز و تهی دست و گدازاده منم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۷
از رنگ افق من آتشی میبینم
در خلق جهان کشمکشی میبینم
اما پس از این کشمکش امروزی
از بهر بشر روز خوشی میبینم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۸
در موسم گل طرف چمن میخواهم
با خویش گلی غنچهدهن میخواهم
دیروز دلم شکست و کردم توبه
و امروز دل توبهشکن میخواهم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۹
تا چند ز آه سینه دل چاک شوم
تا کی ز سرشک دیده غمناک شوم
این آتش و آه و آب چشمم باقیست
تا از اثر باد اجل خاک شوم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۰
با دشمن و دوست گر شدی نرم چو موم
چون نقش نگین شوی مکن شرم چو موم
با خصم هماره باش سرسخت چو سنگ
با دوست همیشه باش دل نرم چو موم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۱
تا درس محبت تو آموختهایم
در خرمن عمر آتش افروختهایم
بیجلوه شمع رویت از آتش غم
عمریست که پروانهصفت سوختهایم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۲
ما بیرق صلح کل برافرشتهایم
ما تخم تساوی به جهان کاشتهایم
القصه سعادت بشر را یک بار
در سایه این دو اصل پنداشتهایم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۳
از دست تو ما ساغر صهبا زدهایم
بر فرق فلک ز بیخودی پا زدهایم
دنیا چو نبود جای شادی زین رو
غم نیست که پشت پا به دنیا زدهایم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۴
تا بر سر حرص و آز خود پا زدهایم
لبخند به دستگاه دنیا زدهایم
با کشتی طوفانی بشکسته خویش
شادیم از آنکه دل به دریا زدهایم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۵
عمریست که بر عاطفه مفتون شدهایم
از عالم کبر و کینه بیرون شدهایم
زانو زده در برابر کرسی عدل
تسلیم مقررات قانون شدهایم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۶
ما خاک به سر ز بیحسابی شدهایم
ما دربهدر از خانهخرابی شدهایم
ای صاحب مال و مالک کاخ جلال
با ما منشین که انقلابی شدهایم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۷
آن روز که ره بشادی و غم بستیم
در بر رخ نامحرم و محرم بستیم
فریاد اثر نداشت گشتم خاموش
فریادرسی نیافتم دم بستیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۸
ما دایره کثرت و قلت هستیم
ما آینه عزت و ذلت هستیم
تو در طلب حکومت مقتدری
ما طالب اقتدار ملت هستیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۹
یک عمر چو باد دور دنیا گشتیم
چون موج هزار زیر و بالا گشتیم
با آنکه ز قطره ای نبودم افزون
خون خوردم و متصل به دریا گشتیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۰
آن روز که ما و دل ز مادر زادیم
دایم ز فشار درد و غم ناشادیم
در لجه این جهان پر حلقه و دام
آزاد ولی چو ماهی آزادیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۱
یک عمر چو جغد نوحه خوانی کردیم
نفرین به اساس زندگانی کردیم
جان کندن تدریجی خود را آخر
تبدیل به مرگ ناگهانی کردیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۲
یکچند به مرگ سخت جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذراندیم به مردن مردن
مردم به گمان که زندگانی کردیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۳
روزی که به تاج طعنه سخت زدیم
با دست تهی پا به سر تخت زدیم
بگریخت ز دست من و دل طالع و بخت
پس داد ز دست طالع و بخت زدیم
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۴
روزی که به کار زندگی دست زدیم
در عالم نیستی دم از هست زدیم
اورنگ فلک نبود چون درخور ما
پا بر سر این نشیمن پست زدیم