گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۲۶

 

دی از سر سودای تو من شوریده

رفتم به چمن جامه چو گل بدریده

از جمله خوشیهای بهارم بی‌تو

جز آب روان نیامد اندر دیده

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۲۷

 

روی تو نماز آمد و چشمت روزه

وین هر دو کنند از لبت دریوزه

جرمی کردم مگر که من مست بدم

آب تو بخوردم و شکستم کوزه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۲۸

 

زلف تو که یکروزم از او روشن نه

با خاک برآورد سرو با من نه

با هرچه درآرد سر او زنده شود

کانجا همه جانست سراسر تن نه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۲۹

 

سه چیز ز من ربوده‌ای بگزیده

صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده

چابک دستی که دست و بازوت درست

تصویر عقول چون تو نازائیده

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۰

 

صاحب‌نظران راست تحیر پیشه

مر کوران را تفکر و اندیشه

صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو

بر شاخ رضا چه میزنی تو تیشه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۱

 

صحت که کُشد سقم و رنجوری به

زان جامه که سازی بستم عوری به

چشمی که نبیند ره حق کوری به

صحبت که تقرب نبود دوری به

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۲

 

صوفی نشوی به فوطه و پشمینه

نه پیر شوی ز صحبت دیرینه

صوفی باید که صاف دارد سینه

انصاف بده صوفی و آنگه کینه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۳

 

عشق غلب القلب و قد صار به

حتی فنی القلب بما جاربه

القلب کطیی خفض الریش به

عشق نتف الریش و قد طار به

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۴

 

فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده

از مردن تن چراغ دل زنده شده

از خندهٔ برق ابر در گریه شده

وز گریهٔ ابر باغ در خنده شده

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۵

 

گفتم چکنم گفت که ای بیچاره

جمله چکنم بسازم آن یکباره

ور خود چکنم زیان شوی آواره

آنجا بروی که بوده‌ای همواره

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۶

 

گفتم که توی می و منم پیمانه

من مرده‌ام و تو جانی و جانانه

اکنون بگشا در وفا گفت خموش

دیوانه کسی رها کند در خانه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۷

 

گفتم که ز عشقت شده‌ام دیوانه

زنجیر ترا به خواب بینم یا نه

گفتا که خمش چند از این افسانه

دیوانه و خواب خه‌خه‌ای فرزانه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۸

 

گنجیست نهانه در زمین پوشیده

از ملت کفر و اهل دین پوشیده

دیدیم که عشق است یقین پوشیده

گشتیم برهنه از چنین پوشیده

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۳۹

 

گیر ایدل من عنان آن شاهنشاه

امشب بر من قنق شو ای روت چو ماه

ور گوید فردا مشنو زود بگوی

لاحول ولا قوة الا بالله

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۰

 

ما را می کهنه باید و دیرینه

وز روز ازل تا بابد سیری نه

خم از عدم و صراحی از جام وجود

کان تلخ نه و شور نه و شیرینه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۱

 

ما مردانیم نشسته بر تنگ دره

مائیم که شیر و گرگ بر ما گذره

با فقر و صفا به هم درآمیخته‌ایم

چون درگه ارتضاع آن میش و بره

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۲

 

مانندهٔ زنبیل بگیر این روزه

تا روزه کند ترا به حق دریوزه

آب حیوان خنک کند دلسوزه

این روزه چو کوزه است مشکن کوزه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۳

 

مستم ز می عشق خراب افتاده

برخواسته دل از خور و خواب افتاده

در دریائی که پا و سر پیدا نیست

جان رفته و تن بر سر آب افتاده

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۴

 

من میگویم که گشت بیگاه ایماه

میگوید ماه ناگهانی بیگاه

ماهی که ز خورشید اگر برگردد

در حال شود همچو شب تیره سیاه

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۵

 

میخوردم باده بابت آشفته

خوابم بربود حال دل ناگفته

بیدار شدم ز خواب مستی دیدم

دلبر شده شمع مرده ساقی خفته

مولانا
 
 
۱
۱۷۹۲
۱۷۹۳
۱۷۹۴
۱۷۹۵
۱۷۹۶
۶۴۶۲