مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۰
در میطلبی ز چشمه در بر ناید
جوینده در به قعر دریا باید
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۱
در معنی هست و در عیان نیست که دید
در دل پیدا و در زبان نیست که دید
هستی جهان و در جهان نیست که دید
در هستی و نیستی چنان نیست که دید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۲
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر
چون عشق تو روح را ز بالا گیرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۳
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
فریاد همی زنی که من سوختهام
فریاد مکن، سوختهٔ خام که دید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۴
در نفی تو عقل را امان نتوان دید
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست
در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۵
درویش که اسرار جهان میبخشد
هردم ملکی به رایگان میبخشد
درویش کسی نیست که نان میطلبد
درویش کسی بود که جان میبخشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۶
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
کار من دل خواسته در خدمت تو
بد نیست ولیکن به ازین میباید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۷
دریا نکند سیر مرا جو چه کند
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
گر یار کرانه کرد او معذور است
من ماندم و صبر نیز تا او چه کند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۸
دردی داری که بحر را پر دارد
دردی که هزار بحر پر در دارد
خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر
زانروی که روی خر به آخر دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸۹
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
از کار تو آفتاب را شرمی باد
کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۰
دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
بر گوی که دشنام تو دلکش باشد
هر باد که بر گل گذرد خوش باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۱
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
با سایهٔ تو گفت و شنودی دارد
لاحول همی کنم ولیکن لاحول
در عشق گمان مکن که سودی دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۲
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد
دل نیک نواز با نوائی آمد
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال
کز جانب قاف جان همائی آمد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۳
دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لالهزار تو کند
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۴
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
جانیکه بر آن زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۵
دلدار ابد گرد دلم میگردد
گرد دل و جان خجلم میگردد
زین گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حیوان گرد گلم میگردد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۶
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد
هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر
هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۷
دل دوش در این عشق حریف ما بود
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
چون صبح دمید سوی تو آمد زود
با چهرهٔ زرد و دیدهٔ خونآلود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۸
دل را بدهم پند که عمدا نرود
پیش بت شنگ من از آنجا نرود
لب میگزد آن بت که کجا افتادی
او کیست که باشد که رود یا نرود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹۹
دلها به سماع بیقرار افتادند
چون ابر بهار پر شرار افتادند
ای زهرهٔ عیش کف رحمت بگشای
کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند