عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸
گر نبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت
جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معنی که رفت
بی قراری پیشه کرد و روز و شب
[...]
عطار » مختارنامه » باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین » شمارهٔ ۴
صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت
دُرِّ صدفِ قُلزمِ تقوی او سفت
بودند دو کون سائلان درِ او
و او بود که از جمله سَلُونی او گفت
عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۳
دریای دلم گرچه بسی میآشفت
از غیرت خلق گوهر راز نسفت
رازی که دلم ز خلق میداشت نهفت
اشکم به سر جمع به رویم در گفت
عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۷۳
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت
بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت
تنها منشین و شمع منشان که بسی
تنهات به خاک تیره میباید خفت
عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۴۶
بلبل به سحر نعرهزنان میآشفت
وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت
چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۹۹
شمع آمد و گفت: ماندهام بیخور و خَفْت
وز آتش تیز در بلای تب و تفت
گرچه بنشانند مرا هر سحری
هم بر سر پایم که بمی باید رفت
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۳
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۷
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
عقلم گل این طارم سرگردان رُفت
از بهر خدا تو نیز انصاف بده
کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت
عطار » منطقالطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت
عطار » منطقالطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
عجز از آن همشیره شد با معرفت
کو نه در شرح آید و نه در صفت
عطار » منطقالطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
ای خلیفهزادهٔ بی معرفت
با پدر در معرفت شو هم صفت
عطار » منطقالطیر » حکایت بلبل » حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد
در نهان دختر گدا را خواند و گفت
چون تویی را چون منی کی بود جفت
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان میداشت
شیخ میدانست، چیزی مینگفت
همچنان میداشت او زر در نهفت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » نکتهای که شیخ بصره از رابعه پرسید
زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت
راهزن گردد، فرو نتوان گرفت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت غافلی که عود میسوخت
عشق صورت، نیست عشق معرفت
هست شهوت بازی ای حیوان صفت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » سخن دیوانهای دربارهٔ عالم
در کسی چون جمع آمد این صفت
رتبت او چون بود در معرفت
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت