گنجور

 
۱
۲
۳
۱۳
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸

 

گر نبودی در جهان امکان گفت

کی توانستی گل معنی شکفت

جان ما را تا به حق شد چشم باز

بس که گفت و بس گل معنی که رفت

بی قراری پیشه کرد و روز و شب

[...]

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین » شمارهٔ ۴

 

صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت

دُرِّ صدفِ قُلزمِ تقوی او سفت

بودند دو کون سائلان درِ او

و او بود که از جمله سَلُونی او گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۳

 

دریای دلم گرچه بسی میآشفت

از غیرت خلق گوهر راز نسفت

رازی که دلم ز خلق میداشت نهفت

اشکم به سر جمع به رویم در گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۷۳

 

جانا! می خور که چون گل تازه شکفت

بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت

تنها منشین و شمع منشان که بسی

تنهات به خاک تیره میباید خفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۴۶

 

بلبل به سحر نعره‌زنان می‌آشفت

وز غنچهٔ سر تیز حدیثی می‌گفت

چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت

در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۹۹

 

شمع آمد و گفت: ماندهام بیخور و خَفْت

وز آتش تیز در بلای تب و تفت

گرچه بنشانند مرا هر سحری

هم بر سر پایم که بمی باید رفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۳

 

تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت

وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت

جانا! جانم میزند از معنی موج

لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۷

 

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت

عقلم گل این طارم سرگردان رُفت

از بهر خدا تو نیز انصاف بده

کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

خه‌خه ای موسیجهٔ موسی‌صفت

خیز موسیقار زن در معرفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بلبل » حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد

 

در نهان دختر گدا را خواند و گفت

چون تویی را چون منی کی بود جفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

دختری ترسا و روحانی صفت

در ره روح اللهَش صد معرفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت

روی چون زر کرد و زاری درگرفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان می‌داشت

 

شیخ می‌دانست، چیزی می‌نگفت

همچنان می‌داشت او زر در نهفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » نکته‌ای که شیخ بصره از رابعه پرسید

 

زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت

راهزن گردد‌، فرو نتوان گرفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت غافلی که عود می‌سوخت

 

عشق صورت، نیست عشق معرفت

هست شهوت بازی ای حیوان صفت

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » سخن دیوانه‌ای دربارهٔ عالم

 

در کسی چون جمع آمد این صفت

رتبت او چون بود در معرفت

عطار
 
 
۱
۲
۳
۱۳
 
تعداد کل نتایج: ۲۴۹